و قسم به لحظهای که شیطان را به دلیل دزدیدن بادامها از مقامش عزل کردند.
( کتاب مهدیسیون صفحهی هزار و دویست و بیست و سه/ سطر دوم/ خط سوم)
عدهای بر این باورند شیطان به این دلیل از مقام الهه بودن عزل شد که از دم دست خداوند بادام میدزدید!
حالا جریان این بادام چه بود؟
خداوند وقتی داشت انسانها را خلق میکرد دم دستش مقداری بادامهای کوچک داشت که درمغز انسان میگذاشت. این بادامهای کوچک بخشی از مغز را میساختند که امروزه به آن «بادامک» میگویند.
شیطان از آنجایی که علاقهی وافری به بادام داشت از اینکه در مغز خودش بادامی به کار نرفته دلخور شد.یه فکرش افتاد برای اینکه از آدمها جا نماند چند تایی از بادامها بدزدد و در مغز خودش قرار دهد.
این فکر مثل خره به جانش افتاد تا اینکه آخر سر عملیاش کرده و بادامها را دزدید. اما بندهی خدا هر کاری کرد نتوانست بادامها را در مغزش بگذارد و آخرسر آنها را خورد. مأموران سرشماری بادامها متوجه کمبود بادامها شدند و پی قضیه را گرفتند تا رسیدند به جناب شیطان. از شیطان خواستند که از خداوند و آدم عذرخواهی کنداما شیطان زیر بار این موضوع نرفت. خداوند هم مقام فرشته بودنش را از او گرفت.
شیطان هم دم درِ آسمان وقتی قصد رفتن کرده بود به خدا قول داد که بادامک ذهنهای آدمها را هیچگاه راحت و آسوده نگذارد.
عزیزان من شد آنچه شد( به یاد عربی دوران مدرسه)
حالا بیاید اصلاً در مورد این بادامک نفرین شده بیشتر بخوانیم. اصلاً این بادامک چیست و چکاری در مغز ما انجام میدهد؟
بادامک قسمت پشتی پشت پیشانی است!(سه بار تکرار کنید لطفا!) این قسمت از مغز بایگانی خاطرات ما را به عهده دارد و در صورت نیاز مطابق آن خاطرات از خودش احساسات به در میکند.
خب با این خاطرات چگونه کار میکند؟ بگذارید با ذکر مثال برایتان توضیح دهم.
تصور کنید که در جنگلی با خرسی روبه رو شدهاید. به محض رویایی با خرس پیام به قسمت پشت پشیانی میرسد قسمت پشت پیشانی، اطلاعات را پردازش کرده و به بادامک تحویل میدهد. بادامک با قد کوچکش پروندهی مربوط به خرس را در میآورد و مطالعه میکند. در پرونده نوشته شده «دفعهی قبل که با این موجود روبرو شد دستش راستش رو از دست داد. این دیوونهس که دوباره اومده جنگل.»
وقتی این را میخواند پرونده را میاندازد و فریاد میزند که «یه خرس. اون خطرناکه» احساس ترس این فریاد به ساقهی مغز میرسد. ساقهی مغز برای قسمت پشت پیشانی دستور فرار صادر میکند. با رسیدن پیام فرار به پاهایتان، شما مثل پلنگ شروع به دویدن میکنید.
خب تا اینجای قضیه که همه چیز درست و مرتب است. مدال طلا باید به گردن بادامک بیندازیم و از او تشکر کنیم که ما را از این مخمصه نجات داد. اصلاً یکی از کارهای بادامک همین است. نجات ما از دست خطرهای موجود.
ولی قصه وقتی فاجعه بار میشود که پای شیطان برای انتقام گرفتن از ما به خانهی بادامک میرسد.گروگانش میگیرد.
بادامک بینوا، بخاطر حفظ جانش، با شیطان پروندههای مغز را بررسی و دستکاری میکنند. امان از دست این شیطان. کینه چه بلاییهای که بر سر زندگیمان نمیآورد. شاید سؤالتان این باشد خب حالا که چه.
آرام باشید برایتان میگویم.
ذهن ما ذهن قصه پردازی است. یعنی شیفتهی این است که قصه بسازد. اصلاً یکی از دلایلی که داستان زندگی دیگران را هم دوست داریم همین است دیگر. چون ذهنمان میتواند به آن قصهها پر و بال دهد. و از آنها باز هم قصه بسازد. هر چه مغز یک آدم قصه پردازتر باشد آدم، آدم خلاقتری است و عملکرد مغزش بهتر است.
این هم یکی دیگر از ویژگیهای خوب انسانی که شیطان نفرین شده به نفع خودش از آن استفاده میکند.
شیطان بادامک را وادار میکند که در پروندهها قصههای جدید اضافه کند و واقعیتها را به قصهها آلوده کند. بخاطر همین است که بعد از گذشت مدتی فقط چند درصد از خاطرهای که در مغز ماست واقعیت دارد و بقیهاش ساخته و پرداخته شده توسط مغز ماست.
چه چیزی نصیب شیطان میشود با این کار؟ اول اینکه دلش خنک میشود ولی این همهی ماجرا نیست و دومی هم وجود دارد که برایتان میگویم. این بار هم با ذکر یک مثال دیگر.
تصور کنید خدایی نکرده، زبانم لال فرزند دلبندتان وقتی مشغول گردش هستید در آب بیفتد. نترسید نجاتش میدهیم. بعد از اینکه نجات پیدا کرد خدا را شکر میکنید که این قضیه به خوبی و خوشی تمام شد.و جمع میکنید و راهی خانه میشوید.
اما متأسفانه همان لحظه است که شیطان خیلی آرام به سراغ بادامک میرود. از او میخواهد پیاز داغ داستان را زیاد کند. مثلاً صورت بچه را کبودتر نشان دهد یا اینکه تا پایان قصه برود و پایانی تلخ برایش رقم بزند. این در ذهن شما میماند.
تا اینکه یک روز دوباره به گردش میروید. به محض دیدن آب بادامک پرونده را باز میکند داد میزند «من یه برکهی آب میبینم بچه رو بگیر» اضطراب تمام وجودتان را میگیرد. دست و پایتان را گم میکنید. منطقتان از کار میافتد. این پا و آن پا میکنید تا از محیط دور شوید. به بقیه دستور میدهید که باید از محیط دور شوند و فقط کافیست فرزند دلبندتان کمی به برکهای که اصلاً عمق زیادی هم ندارد نزدیک شود. چنان رفتاری میکنید که گردش زهر مار خودتان و بچهتان و تمام اطرافیانتان شود.
این بلایی است که شیطان با استفاده از کارکردهای خوب مغز بر سر ما میآورد. این همان اتفاق وحشتناکی است که نباید میافتاد.
مطمئنم در همین لحظه مثالهایی از این دست اتفاقات در ذهنتان تداعی میشود. حتی شاید گاهی ندانید برای چه ترسیدهاید. اضطراب ناخودآگاه وجودتان را بگیرید و واکنشهای احساسی بدی نشان دهید. اینها همان داستانهایی است که ذهن ما میسازد.
حال باید چه کنیم؟
اول اینکه بیاییم واقعیت را از داستان جدا کنیم. با خودمان جلسهای بگذاریم و اتفاقات را بررسی کنیم تا متوجه شویم کدام یک واقعی و کدامیک ساختهی ذهن قصه پرداز ماست.
بادامک دلش میخواهد از ما محافظت کند و متوجه نیست با کاری که میکند در حال گند زدن به لحظات خوش ماست. پس ما متوجهاش کنیم. نزدیک برکه شویم و به عمق آب نگاه کنیم. اگر عمقش کم است به بادامک یادآوری کنیم.
این را بدانیم که احساسات فقط نود ثانیه توان ماندگاری دارند و چیزی که در ادامه باعث باقی ماندنشان میشود نشخوار فکری و مرور مداوم خاطرههاست. یعنی با دیدن برکه فقط نود ثانیه احساس ترس وجود ما را فرا میگیرد و بعد از آن آنقدر خاطرهی افتادن در آب را برای خودمان دوره میکنیم تا کنترل اوضاع از دستمان برود.
میتوانیم به خودمان یادآوری کنیم که در چرخهی نابود کنندهی خاطرات که اصلاً مشخص نیست کدام بخشش درست و کدام بخشش ساختهی ذهنمان است گیر افتادهایم.
بعد از اینکه به خودمان یادآوری کردیم سعی نکنیم نادیدهاش بگیرد یا حواسمان را پرت کنیم( این کارها به نفع شیطان است تا چیزی برای تهدید ما داشته باشد). به احساسمان توجه کنیم و همان لحظه هر کاری که میتوانیم برای حلش انجام دهید.
کارهای زیادی دیگری وجود دارد مثلاً گفتن یک کلمه خاص برای متوقف کردن چرخهی نشخوار ذهنی یا داشتن کارتهایی که وقتی به آنها نگاه میکنیم متوجه شویم این داستان واقعی نیست یا خیلی کارهای دیگر. روش حل ماجرا مخصوص به خودمان را پیدا کنیم.
گاهی لازم است با کسی حرف بزنیم. ماجرا را همانطوری که هست به صورت واقعی برایش توضیح دهیم. شاید اینطوری مغزمان هم متوجه کلکی که شیطان به او زده بشود.
گاهی هم قضیه جدیتر است و به متخصص و دارودرمانی نیاز پیدا میکنیم.
خلاصه اینکه مواظب خودمان باشیم و اجازه ندهیم یک قصه، یک حرف نوشته شده توسط شیطان مغزمان و لحظات خوب زندگیمان را به گند بکشد.
مغزتان آگاه و تحت کنترل، روزگارتان بدون اضطراب. خیلی ممنونم از همراهیتان.(یکم لوس بازی هم بد نیست دیگر)
پینوشت: منبع من برای نوشتن این مقاله بخش خیلی کوچکی از کتاب گند زدایی از مغز نوشتهی فیث جی.هارپر با ترجمهی علی دیمنه بود.
این کتاب هم مطالب مفیدی دارد و هم ترجمهی خوب و دقیقی. اگر دلتان میخواهید بیشتر در رابطه با ساختار مغز و ارتباطش با احساساتی که زندگیمان را به گند میکشد بدانید، خواندن این کتاب را از دست ندهید.
تو نوشته ات یه طنازی جالب بود که خوانش رو راحت تر کرد و در عین حال دادههایی که دادی خیلی خوب و موثر بود لذت بردم.
خداقوت خیلی هم عالی به نظرم خیلی خوب میتونین برای مخاطبی که خوندن متنون تخصصی درباره مسائل روانشناختی براش سخته این شکل نوشتن رو درباره مشکلات دیگه روحی روانی و ذهنی ادامه بدید من کیف کردم افرین✌️🌺❤️👏
خانم بهروز عزیز خیلی خوشحال شدم کامنتتون رو دید.
تشکر از توجهتون و لطفی که به من دارید.