تا به حال شده در سکوت درحالیکه دستتان را زیر چانهتان زدهاید ساعتها بنشینید و به این فکر کنید که اگر آنطوری نمیشد اینطوری نمیشد؟
مثلاً شده به این فکر کنید اگر آن تصادف کوفتی اتفاق نمیافتاد حالا دست شما بهتر میتوانست کار کند؟ یا مثلاً اگر آن شب آن حرف کذایی را نمیزدید حالا بین شما و صمیمیترین دوستتان شکرآب نبود؟
شاید در دلتان الان بگویید بابا من استاد این بازیم. همه همینیم. همه یه وقتهایی آنقدر در آنطوریها غرق میشویم و حسرت گذشته را میخوریم که یادمان میرود اینطوری منتظر ماست تا دوباره درستش کنیم.
اما این فراموشی حاصل از فکر کردن به گذشته تنها ضرری نیست که از بازی آنطوری اینطوری به ما وارد میشود. ما چیز ارزشمندیتری از دست میدهم و آن ساعتهای تفکرمان است.
همان زمانی که صرف بازی آنطوری اینطوری میشود قابلیت این را دارد که تبدیل به بازی جذاب پرورش موضوع شود.
میتوانم به جرئت بگویم یکی از کارهای مؤثر برای نجات از بازی آنطوری اینطوری و شکلگیری تفکر، وبلاگ نویسی روزانه است.
ببینید بگذارید اعترافی کنم. من در بازی آنطوری اینطوری جزو نفرات برتر بودم. عادت داشتم غرق شوم و برای خودم داستانها بسازم. اگر پست «شیطان بادام را گروگان گرفته است» را خوانده باشید، الان میتوانید متوجه شوید ذهن قصه ساز ما در همین بازی چه بلایی بر سر آیندهمان میآورد.
https://mahdisgousheh.ir/1020/%d8%b4%db%8c%d8%b7%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%af%d8%b1%d9%88%da%af%d8%a7%d9%86-%da%af%d8%b1%d9%81%d8%aa%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/
این قضیه ادامه داشت تا وبلاگ نویسی را جدی شروع کردم.
خیلی کم برای من پیش میآید که سر سفره صبحانه بنشینیم و ایدهی آماده برای پست روزم داشته باشم. یعنی باید در طول روز مثل یک شکارچی مراقب حواسم را جمع کنم تا از دل زندگی یا از دل کتابها جرقهای برای پست روز بیرون بیاید.
بخاطر همین روند هر روزهی من این شکلی است. اول گوش و چشم به کار میافتند و تیز میشوند. حسابی گوش میدهند و نگاه میکنند. بعد اگر خوش شانس باشم شکاری در همان ساعات اولیهی روز نصیبم میشود. فرقی هم نمیکند شکار پشه(!) باشد یا گوزن. شکار، شکار است.
بعد از شکار مرحلهی تفکر و سکوت میرسد. در این مرحله ابتدا گوشی را خاموش کرده سپس برگهای کنار دستم میگذارم و آرام گوشهای مینشینم یا شاید هم راه بروم.
برایم خیلی جالب است که بعد از مدتی انجام این کار ،حالا دیگر ذهنم یاد گرفته از کدام مسیر باید برود که هم دچار بازی آنطوری اینطوری نشود و هم در رابطه با موضوع یک سری کلمه و ایدهی خوب بدهد. ذهن من میداند باید برای خلق پست روز کار کند و ما زمانی برای فکر کردن به گذشته نداریم.
جالبتر این است که من هیچ زوری برای اینکه ذهنم در این مسیر قرار بگیرد، نمیزنم. خودش دیگر بچهی خوبی شده و یاد گرفته.
کلمات را روی برگه مینویسم. این میشود حاصل یک سکوت و تفکر مؤثر.
بعد نوبت دست است که به کمک ذهن بیاید. شروع میکنم به بازی با کلمات و با این روش نوشته حین نوشتن شکل میگیرد. در این مرحله ممکن است حالت دیالوگ یا نامه به خود بگیرید یا با یک داستان ترکیب شود.
مرحلهی بعد هم که باز نویسی و انتشار است. و مرحلهی بعد دوباره تکرار همین روند.
هدفدار شدن سکوت و تغییر شیوهی تفکر آن چیزی است که وبلاگ نویسی روزانه در من رشد داد. و من برای همین یک دلیل هم که شده همیشه وفادارش خواهم ماند.
ایول واقعا کیف کردم مهدیس جان خیلی خوب بود
ممنون که خوندی زینب عزیزم