به داستان نویسی علاقه دارید؟
اگر نویسنده باشید، به احتمال زیاد جوابتان بله است.
به داستان شنیدن و داستان خواندن چطور؟
میدانم که باز هم اگر نویسنده باشید، جوابتان این است که شیفتهاش هستیم.
به همین دلیل میخواهم برایتان داستانی تعریف کنم.
داستانم بگویی نگویی شبیه داستان همان پدری است که هنگام مرگش اعضای خانوادهاش را دور هم جمع کرده و چوبها را یکی یکی شکاند. بعد دستهای از چوب آماده کرد و به فرزندانش نشان داد.
در آخر نتیجه گرفت…
فکر میکنم همهی ما نتیجهاش را میدانیم.
روزی خیال میکردم این داستان چقدر آبکی و صریح خدمتتان بگویم بیپایه است! با خودم میگفتم چوب اگر تنهی یک درخت تنومند باشد، نمیشکند. چوبش چوب نبوده که شکسته. تصورم این بود اگر از خود تنهی تنومندی بسازم، هیچگاه نخواهم شکست.
اما آیا این تصور درست بود؟
من تلاش میکردم در مسیر نوشتن از خود همان تنه را بسازم.
موفق شدم؟
میتوانم بگویم تا حدودی بله! شاید بگویید قرار نبود پایان داستان این باشد.
درست است چون این پایان داستان نیست.
میدانید ماجرا چیست؟ ماجرا این است که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد. وقتی شروع به نوشتن کردم، در ابتدا همه چیز داشتم.
ایدههای فراوان، شور و شوق وصف نشدنی، توان و انرژی، ارادهی قوی و هر چه که برای ادامهی مسیر به آن نیازمند بودم. اما پس از مدتی ایدهها کمتر شد، کارهای دیگری پدیدار شدند، توانم بین کارهای گوناگون تقسیم شد و میتوانید حدس بزنید نتیجه چه شد.
اینجاست که آن تنه تنومند کم کم احساس ضعف کرد.
فکر میکنم همهی نویسندهها این دوران را تجربه کردهاند.
چاره چیست؟
آیا باید اجازه داد تمام تلاشها به باد برود؟