سکانس اول:
چرا میخواهم نویسنده شوم؟ نمیدانم. راستش را بخواهید شاید فقط به این دلیل که نویسندگی شغلی است مرتبط با نوشتن و نوشتن مرتبط است با من. یعنی همه چیز زیر سر این نوشتن است. نه. شاید بهتر است بگویم هر چه میکشم از عشق است.
از بچگی فرزند ناخلف خانواده بودم. نمیدانم چون جزو عشاق بودم ناخلفم یا اینکه چون ناخلفم جزو عشاق بودم.
در خانۀ ما دست کسی کتاب نمیدیدید؛ اما من وقتی در یک نگاه کتاب را دست مربی مهدکودک دیدم، شیفتۀ کتاب شدم. مادرم وقتی علاقهام را دید؛ اولین کتاب قصه را برایم خرید. در این داستان پسرکی به اسم مملی بود که به دلیل سحرخیز نبودن سرزنش میشد. «مملی چه وقت خوابه.» مادرش مدام این جمله را به او میگفت. من و مملی و کتاب و خواب بهم رسیده بودیم و این همان عشقی بود که من را به عشقهای دیگر متصل کرد.
سکانس دوم:
یادم میآید یک روز وقتی ده یازده ساله بودم در مشهد کتابفروشی بزرگی دیدم. دوباره صدای تپشهای قلبم را توانستم بشنوم. بدون اینکه نظر خانواده و همراهان را بپرسم وارد شدم. نه من وارد نشدم. جریان، جریان سعدی و معشوقش است که دیگران به او گفتند:«سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو» و سعدی جواب داد «ای بی بصر من میروم؟! او میکشد قلاب را.» حالا اگر بگویم من وارد شدم از بی بصر هم بی بصرترم. کتاب قلاب را کشید.
اولین کتابی که به چشمم خورد کتابی تاریخی بود از نادر شاه افشار. نمیدانم چه حسی من و نادر را در آن سن کم به هم وصل میکرد. شاید فاتح بودن او. شاید اینکه من هم میخواستم مثل او یک فاتح بزرگ باشم. چشمانم برقی زد. به سمتش رفتم. اما همین که در آغوشش گرفتم خندهای و کلامی من را از نادر جان فاتحم دور کرد. آمدند بر روی صحنه مدعیانی که نباید میآمدند و گفتند:«نادر شاه تو این سن. مغزت سر جاشه؟ببین من خیلی کتاب خوندم تاریخ به دردت نمیخوره» و بعد صدای خندهی مدعی. مدعی که از قضا یکی از همراهانمان در آن سفر مشهد بود؛ همیشه ادعا میکرد خیلی کتاب میخواند.
هر چه بود و نبود بلاخره ما نادر را کنار گذاشته و به فخرالزمانمان پناه بردیم. فخر الزمان اولین رمانی بود که در دنیایش غرق شدم. بعد از خواندن فخرالزمان در شب تولدم از مادرم قول گرفتم که برایم گلستان سعدی بخرد. چون شیفتهی سعدی و حکایتهای شیرینش شده بودم. راستش را بخواهید من از حکایتها زیاد سر در نمیآورم. اما خوبی سعدی این است که طوری مینویسد که هم عاقلها ملتفت شوند و هم ناقص العقلهایی همانند من. و جالبتر اینکه هر دو گروه فقط فکر میکنند ملتفت شدهاند!
سکانس سوم:
عشق من به کتاب و نادر شاه رسید به عشق رشتهی انسانی. دوباره کسی قلاب را کشاند. باور کنید من بیتقصیر بودم. این بار هم باز کسی بود که قلاب را پاره کند. مدعی دوباره آمد. مادر گفت من برای تو خواب روپوش سفید پزشکی دیدهام. تا آمدیم سر بجنبانیم دیدیم دوباره نادر را گرفتند. کاری کردند که بگویم رشته فقط و فقط تجربی. بقیه که نان و آب نمیشوند. راستش را بخواهید این بار دیگر فخرالزمانی نبود که جایگزین نادر شود. این بار فقط من بودم و بدن عجیب غریب انسان که ظاهرا مطالعهاش مهمتر از روح و روان انسان بود.
شما که غریبه نیستید من همان را هم نخواندم. دیگر نه روح انسان برایم مهم بود نه جسمش نه حتی رشتهی تحصیلیش. من ماندم و مملی و دوران بچگی و بی خوابیهای مکرر و خانوادهای که پز تیزهوشانی بودن و آیندۀ نزدیک پزشک شدن فرزند ناخلفشان را میدادند. ما شدیم جن و خانواده بسم الله. هر روز از هم دورتر. قریب؛ اما غریب. نه فقط از یکدیگر بلکه از خودمان. تنها چیزی که بود فقط انتظار بود و انتظار و انتظار. انتظار نه به آن معنا که از آسمان معجزهای رخ بدهد یا منجیای ظهور کند. انتظار به آن معنا که از تو بخواهند معجزه رقم بزنی.
سکانس چهارم:
رسیدیم به کنکور و بلاخره جن و بسم الله با هم روبرو شدند. این بار با خشم. چون جن میخواست جمع کند و برود شهری که ده ساعت از خانهاش دور بود و بسم الله تحمل این را نداشت! مخالفتها باز شروع شد. دوباره قلابی من را میکشید. دوباره نادر به من چشمک میزد و مدعی و بقیه نمیخواستند این را باور کنند. این بار اما همه دیگر خسته بودند. کمی که مخالفت کردند گفتند برو. دیگر مشکلی نیست.
رفتم و دور شدم.سعی کردم بدون اینکه صدایش دربیاید که چقدر تحمل دوری از خانواده سخت است، با عشق زندگی کنم. با نادر و فخرالزمان و سعدی و شبهای سرد تبریز. نه اینکه من و عشق با هم خوب باشیم. اما بد هم نبودیم. بد نبودیم تا اینکه این بار سر و کلهی بند قلاب پاره کن خطرناک دیگری پیدا شد. موجودی نحس به نام کرونا. گفت بروید کنج عزلت گزینید که نکند سراغتان بیایم. ما هم همین کردیم که او گفت. اما کنج عزلت یک روز،دو روز، سه روز دیگر چقدر؟! ما و نادر داشتیم کم میآوردیم. این شد که افسرده و ناامید سعی کردیم این بار ما باشیم که قلاب را میکشیم. نشانه از طرف ما باشد.
سکانس پنجم:
همان موقعها بود که استادی آمد و گفت تو نویسندهی بزرگی مثل بالزاک خواهی شد. کنج عزلت و هندوانهای به وزن بالزاک که زیر بغل مبارکمان گذاشتند، نتیجهاش شد رو آوردن به نوشتن و مدرسۀ نویسندگی. جورش را میکشیم و دیگران میگویند نزدیکش نرو اما ای دیگران دیگر نمیشود. این بار نوشتن است که قلاب را میکشد. باور کنید. ماجرا این است که این بار ما به اختیار رفتیم و عنان از کف دادیم. دیگر دست من نیست که دیگران بخواهند اسم نویسنده را رویم بگذارند یا نه. نوشتن قلاب را میکشد و من چارهای ندارم جز اینکه به سمتش بروم.
این بار نه مدعی چیزی از این عشق میداند نه بسم الله. نه کسی دیگر از کسانی که فکر میکنند عشاق ناخلفند. این بار فقط من و میدانم و شما که میدانم خودتان عاشقید؛ پس دیگر عشق من را به پای ناخلف بودن نمیگذارید.
اگر هنوز هم به دنبال دلیلی برای نویسنده شدن من هستید اول باید بپرسم آیا عشق نوشتن کافی نیست؟ و بعد اگر جوابتان نه باشد شاید بگویم برای خوشحال کردن دل نادر شاه و فخرالزمان و مملی و استاد و بالزاک و شاید هم روزی بسم الله و مدعی سراغ نویسندگی میروم.
در این میان دل بسم الله برایم از همه مهمتر است چون میدانم او هم عاشق این جن بزرگ است و به قول خودش صلاحش را میخواهد. همین و تمام.
***************
سکانس ششم:
ویرایش دوم نوشته/ تاریخ: ۱۴۰۲/۶/۴
راستش را بخواهید نادر خان بعد از اینکه تاریخ نوشتۀ اول را دید؛ عجبگویان صحنه را ترک گفت.
این تخفیف دیده، نادرشاه تاریخ!
من هم باور نمیکردم. بیشتر از دو سال از نوشتۀ اول گذشته است؟ انگار همین دیروز بود که بعد از یک پیادهروی حسابی زیر باران با لباسهای خیس، شروع به نوشتن این متن کردم. در دوسالی که گذشت؛ اتفاقات زیادی افتاد که بخشی از آنها را در یادداشت داستان آن روزهایم میتوانید بخوانید.
اما یک نکتۀ مهم دربارۀ همین یادداشت. حالا دیگر همه میدانند که من نویسندۀ نیمبندی شدهام که گاهی مینویسم. حالا دیگر من و خانواده آن جن و بسمالله که در یادداشت گذشته گفتم؛ نیستیم. با هم کنار آمدهایم. من فهمیدم زندگی فقط جنگیدن نیست. زندگی این نیست که مدام بر سر اطرافیانت بکوبی و داد بزنی:«باید همون بشه که من میخوام. فهمیدید؟»
والدین من هم اولین بار بود که والدگری را تجربه میکردند. پس شاید آنها هم کمی حق داشتند که اشتباه کنند. کسی مقصر آن اوضاع نبود یا اگر هم بود دیگر حالا هیچ اهمیتی ندارد. آدم وقتی بزرگتر میشود؛ بخشیدن را هم کم کم یاد میگیرد.
آنها هم فهمیدند من در نوشتن قطرهای استعداد دارم. همین چند وقت پیش بود که اعتراف کردند از اول باید به تصمیم من برای رفتن به رشتۀ انسانی احترام میگذاشتند. اعتراف کردند که اگر به گذشته برگردند؛ هیچگاه مانع من نمیشوند.
درس دیگری که از تمام این اتفاقات گرفتم این بود که وقتی میخواهی کاری را شروع کنی؛ دیگران ابتدا انکارت میکنند. وقتی میبینند جدیتری شدهای؛ شاید کمی سنگ جلویت پرت کنند تا با سر به زمین بخوری. در انتها وقتی شاهد موفقیت میشوند؛ به اجبار یا به اختیار کنارت میایستند و برایت دست میزنند. پس همهچیز به ایستادگی خود آدم وابسته است.
تنها درسی که هنوز هم به آن اعتقاد دارم؛ شعر سعدی است. هنوزم هم معتقدم اگر عاشق، عاشق است؛ معشوق مقصر است. اگر عاشق سر به بیابان میگذارد؛ این معشوق است که او را به این کار دعوت کرده است. همه چیز زیر سر معشوقان است و عاشق بیگناهان و بیتقصیرند. (میدانم از من کمی این حرفها بعید بود؛ ولی اعتراف دلچسبی بود.)
سخن آخر: مثل هر نویسندۀ دیگری از متن اولیهای که نوشتم؛ اصلاً راضی نیستم. از متن ثانویه هم، همینطور. کلاً نوشتههایم را دوست ندارم. امیدوارم سلیقۀ شما با این خطوط درهم برهم جور باشد و لااقل شما این بینوایان را دوست داشته باشید.
راستی شما چرا میخواهید نویسنده شوید؟
عالی مینویسین، قلمتون مانا
پیش بینی اینکه آینده درخشانی در انتظارتون هست، کار دشواری نیست.
موفق باشین
یک دنیا سپاس
عالی بود
موفق باشی دوست مهربون
آمنهی عزیزم خیلی متشکرم ازت
بسیار زیبا نوشتید و هم حسی عجیبی با شما داشتم. موفق باشید
سپاس از شما دوست عزیز
و تو چه شیرین و خوشطعم این قصه را به تصویر کشیدی. در تکتک جملاتت خودم را حس کردم که نفس میکشید. گویا ما نویسندهها همگی موجودی عجیبوغریب و تکافتاده در خانواده بودهایم. چرایش را مدیون کلیشههای پوسیدهای هستیم که در کلهمان حک شده است. مهدیس خوشقلم همین مسیر را ادامه بده. با جرئت و با تمام توان. و من از خواندن این یادداشت تو که به تجربۀ شخصی آغشته شده بود حظ کردم دختر. (لبخندی پهن تا بناگوش تقدیم تو)
منم همیشه با دیدن کامتتات یه لبخند قشنگ میشینه روی لبم. من کنار شما میتونم به مسیری که پیش رومه اعتماد کنم از بس که انرژی مثبت میدین.
سلام مهدیس عزیز
چه متن خوبی
فقط یکم با اینتر بیشتر مهربون باشید ممنون میشم
سلام
بر روی چشم
مهدیس جان فوقالعاده نوشتی👌🏼🌺در شیرینی بیانت تلخی این انتظار تا رسیدن به نویسندگی به چشم میاد و من خوشحالم الان در مسیرش هستی
ممنونم شقایق جون. منم خیلی خوشحالم شما رو دارم
عالی بود مهدیس جان
تبریک میگم برای قلم زیبا، روان و صمیمیت که به دل هر خواننده ای می نشیند.
چقدر از دیدن اسمتون خوشحال شدم. زنده باشید خانم مسعودی عزیز.
میخواستم نویسنده بشم چون خیال میکردم نویسندهها خیلی آدمای خفنیان که میتونن چنین قصههایی در کنن!
حالا یه نیمچه نویسندهام و مینویسم چون مریضم! منظورم از همون مرضهای بیدرمونه که نمیدونی از کجا سبز شده. و اینکه باعث میشه دلم بخواد زندگی کنم. نه که رابطهامون خوب باشه ها. اصلا! مدام دعوا داریم. ولی خب… دعوا نمک زندگیه دیگه. دلمون به همین چیزا خوشه. بازنویسی پشت بازنویسی، ویرایش پشت ویرایش. اینقدر که دیگه چشمامون آلبالو گیلاس بچینه و نفهمیم چی به کی شده و عقمون بگیره از هم. یه وقتایی هم جوری میزنیم چشوچال همو درمیاریم که دیگه دل دیدن همو نداریم، اما چهار صباح بعد دلمون پر میکشه و هوایی میشیم. دله دیگه! «او میکشد قلاب را».
متنت هم خوب بود. چرا دوستش نداری؟🔪 (وی کسی است که خودش نیز نوشتههای خودش را دوست ندارد!)