+نمیخوای سایتت رو بهروز کنی بلاخره؟
این را که گفت نگاه عاقل اندر سفیهای تقدیمش کردم. البته نه او میدانست نگاه اندر عاقل سفیه چیست و نه من سر از این نگاه درمیآوردم. فقط چون قبلاً این نوع نگاه را در کتابهای نویسندههای بزرگ دیده بودم؛ کمی چشمانم را چپ کرده و ابروهایم را بالا بردم تا ادای چنین نگاهی را دربیاورم.
-لابد موضوعش رو هم شما تعیین میکنی دیگه؟
این را که گفتم؛ کمی به فکر فرو رفت.
+این همه موضوع. خودت همیشه میگی اگه فقط یه قسمت از موضوعات رو دست بگیری و نخوای راجعبه عالم و آدم بنویسی؛ موضوع گیر میاد. موضوعات خلاقانه هم گیر میاد اتفاقاً.
-میدونم اینو؛ ولی…
+ولی و اما و اگر نیار دیگه. اصن راجعبه این یک سالی که گذشت بنویس.
دیدم با تمام بازی درآوردنهایش، این یکی را راست میگوید. در یک سالی که گذشت با دل و جان سعی در حفظ مقام بلند مرتبه نوشتن در زندگی داشتم. مثل توپ فوتبال از این زمین شغلی به آن زمین شغلی پرت شدم؛ اما سعی کردم نوشتن را در هیچ زمینی گم نکنم.
بگذارید داستان این یک سال را از سیر تا پیاز برایتان تعریف کنم. اگر فکر میکنید دیگر نمیتوانید در راه نوشتن ادامه دهید؛ این داستان را حتماً بخوانید.
داستان از همین روزها شروع شد
سال قبل، همین موقعها بود که بعد از تمامشدن امتحانات با آه و ناله و فغان، تبریز را ترک گفته و به دیار خود برگشتم. دیگر کار من در آن شهر تمام شده بود و شوربختانه غروب شاهگلی تبریز را نمیدیدم.
در همان روزهای آخری که آنجا بودم؛ خانواده زحمت پیداکردن یک شغل را برایم کشیدند. من دو سال بهصورت آنلاین معلم بودم و حالا آنها در یک آموزشگاه برایم شغلی دستوپا کرده بودند.
من چیز دیگری میخواستم. خواست من این بود که حالا پس از تمامشدن درسم با خیال راحت به اهدافم در نوشتن برسم. سایتم را بروز کنم، مقاله بنویسم، دورهی آموزشی ببینم و خودم روزی برگزارکنندۀ دورههای آموزشی باشم. به خانواده گفتم به استراحت نیاز دارم تا به کارهای خودم برسم و قضیهی آموزشگاه منتفی است. کمی پشت تلفن و در فاصلۀ ششصد کیلومتری از هم، بحث کردیم. هیچکدام موفق به راضیکردن آن یکی نشد. آخر سر به این نتیجه رسیدیم که باید حضوری گفتوگو کنیم. من برگشتم به شهر خودم و نتیجهی بحثها این شد که سه روز بعد در کلاس آموزشگاه مشغول درسدادن بودم!
کلاسهای آموزشگاه روزبهروز بیشتر میشد. سعی میکردم علاوهبر کار، به خواستههایم هم برسم. به ورزشی که دلم میخواست بپردازم، پای نوشتن بمانم و زبان فرانسه را تمرین کنم.
فشار کاری، همۀ روزم را از من گرفت. اوایل کارم در آموزشگاه را میگذراندم. بیشتر از آنچیزی که فکر میکردم خستگی رویم هوار شده بود. کارم را خوب بلد نبودم و باید مدام از شرایط مختلف درس میگرفتم. اندک اندک از علایقم کم کردم؛ اما نوشتن هیچگاه ترک نشد.
به مدرسه میرویم
یک روز رییس آموزشگاه زنگ زد. بدون مقدمهچینی گفت:«میخوای بری مدرسۀ ابتدایی کار یاد بگیری؟»
آن روز اصلاً شرایط روحی خوبی نداشتم. دنبال راهی میگشتم تا خودم را از آن شرایط خلاص کنم.
-چرا که نه. من که توی این مسیر افتادم. اینم امتحان میکنم.
روزهایی که آموزشگاه نبودم؛ مدرسه میرفتم. کلاسهای مختلف را میگشتم. با بچهها خوشوبشی میکردم و گاهی هم در نبود معلمشان با هم نوشتن کار میکردیم! در تمام آن روزها نوشتن بود. حالم خوب نبود؛ نوشتن بود. سرم شلوغ بود؛ اما نه آنقدر که برای نوشتن وقت نداشته باشم.
با بچهها کار میکنی؟
با مدیر مدرسه رابطۀ خوبی داشتم. او بود که پیشنهاد کاری بعدی را داد. یکی از مدارس دنبال معلم زبان برای بچههای پیشدبستانی میگشت. پرسید:«میری؟»
-بدم نمیاد این یکی رو هم تجربه کنم!
و رفتم.
همین رفتن خودش شروع یک اتفاق تازه بود. چند روزی در کنار مربی پیش دبستانی یک مدرسه دیگر ماندم تا کار با وروجکهای شش، هفت ساله را بیشتر یاد بگیرم. همین که توانستم کمی با بچهها ارتباطم را قویتر کنم؛ مشکلی برای مربیشان پیش آمد.
تا اینکه یک روز صبح مدیر آن مدرسه خواست که جای مربی کار کنم. به بچهها نگاهی انداختم. نمیتوانستم از آنها جدا شوم. حاضر بودم این کار را با همۀ سختیها انجام دهم. این شد که من مربی پیش دبستانی شدم!
صبح، زودتر از همۀ بچهها میرفتم تا بتوانم بنویسم. همیشه دفترم روی میزم بود و حتی گاهی این بچهها بودند که بهجای من نقاشی میکردند و دستوپا شکسته حروف را مینوشتند. نوشتن را همانجا هم رواج دادم. برای بچهها کتاب قصه میخریدم و خود قصه را تعریف نمیکردم. از روی عکسهای کتاب داستان سعی میکردم یک داستان تازه با شروع هیجانانگیز، پیرنگ قوی و پایان جذاب بسازم. خودشان هم باید این کار را میکردند. (راستش، اکنون که این خطها را مینویسم دلم میخواهد برای یکبار هم دیگر هم که شده آن لحظات را با بچهها تکرار کنم.)
روز اولی که بهعنوان مربی به مدرسه رفتم؛ با مصاحبه برای یک دورهی آموزشی همزمان شد. قصد شرکت در یک دورۀ تولید محتوا جامع و کامل را داشتم. باشگاه محتوا را پیدا کرده بودم. برای ورود به باشگاه باید از آزمون ورودی عبور میکردیم. مصاحبه بخشی از همان آزمون ورودی بود. بلاخره از آزمون سلامت بیرون آمدم. صبحها مدرسه بودم. بعدازظهر آموزشگاه و کلاسهای باشگاه محتوا.
بلافاصله بعد از اتمام کلاسها، دورۀ کارآموزی باشگاه شروع شد. در مرحلهی اول کارآموزی، برای یک برند در زمینه مد و فشن، مقاله مینوشتم. کم کم به تعداد مقالهها و برندها افزوده شد.
نویسنده یا مربی؟ مسئله این است
تمام روزهایی که از مدرسه بیرون میزدم، با خودم زمزمه میکردم:« از نقش مربی بیرون بیا و وارد قالب نویسنده شو!»
تنها روزی که کاری برای انجامدادن نداشتم؛ روز عید بود. حتی سیزدهبدر هم مقاله نوشتم. دورهی کارآموزی هم تمام شد و بهطور رسمی یکی از نویسندههای محتوای باشگاه محتوا شدم.
هر چه به انتهای سال تحصیلی نزدیکتر میشدیم؛ وظایف من هم بهعنوان مربی سختتر میشد. بچهها بخشی از اسفند را بخاطر قضایای حمله به مدارس، نیامده بودند و از برنامه حسابی عقب مانده بودیم. به بچهی شش ساله بههیچعنوان نمیتوان گفت از برنامه عقب ماندیم! باید آنقدر سرگرمش کرد که نفهمد از برنامه عقب ماندیم و بعد خیلی ریز به برنامه رسید. باور کنید عین حقیقت است. اواخر اردیبهشت، با بچههای باهوشم خداحافظی کردم.
در مسیر کپیرایترشدن
درست دو روز بعد از خداحافظی، یک اتفاق پیشبینینشده افتاد. آگهی یک شرکت تبلیغاتی را دیدم. به نویسندۀ محتوا و کپیرایتر نیاز داشتند. مگر من این همه راه را نیامده بودم تا به اینجا برسم؟ پیام دادم و قرار مصاحبه تنظیم کردیم. خیلی امیدی به قبولشدن در مصاحبه نداشتم. فقط میرفتم که این یکی را هم امتحان کنم. همین.
از اتاق مصاحبه که بیرون آمدم؛ به دوست همراهم گفتم:«خیلی سریع بهم گفتن بیا. اصن فکر اینجاشو نکرده بودم. حالا باید چکار کنم؟»
آنقدر با لحن سرد و متفکرانهای این حرف را زده بودم که انگار او برایم وقت مصاحبه را تنظیم کرده بود. و حالا نویسندۀ یک شرکت تبلیغاتی کوچکم. البته که هنوز هم با باشگاه محتوا کار میکنم و فکر نمیکنم از باشگاه جدا شوم.
دیگر هیچ شغلی بهجز نوشتن ندارم. از صبح تا شب برای یک محصول، یک برند یا حتی برای دل خودم مینویسم. گاهی عاشق محصولی میشوم که تبلیغش را کردم و گاهی حالم از محتوای نوشتهشده بهم میخورد.
و من یاد گرفتم
اکنون که به شمع بیستوسه سالگیام نگاه میکنم؛ به این مسیر پرفراز و نشیب از بیستودو سالگی تا اینجای کار میاندیشم. به اینکه گاهی از شدت فشار کاری و استرس یک کار تازه چقدر اذیت شدم. امتحان یک محیط کاری جدید اصلاً کار راحتی نبود؛ اما میخواستم دست به امتحان بزنم. از طرفی، اوضاع زندگی من طوری بود که باید برای حفظ نوشتن کاری بهغیر از نوشتن انجام میدادم تا حالا بتوانم تماموقت نوشتن را داشته باشم. با این واقعیت کنار آمدم و تلاش کردم دست از نوشتن نکشم.
یاد گرفتم با بچهی شش ساله تا مدیر شصتوشش ساله سروکله بزنم.
یاد گرفتم خودم را با شرایط وفق دهم.
یاد گرفتم وقتی عاشق کاری باشی؛ سنگ هم از آسمان ببارد راهی برای انجامدادنش پیدا میکنی.
چند روز پیش یکی پرسید:«سال دیگه این موقع کجایی؟» خندیدم.
-نمیدونم؛ اما هر جا باشم قطعاً هنوزم دست بهقلمم.
اول اینکه دمت گرم! دوم اینکه تولدت مبارک باشه.:))
راستش خیلی دوست داشتم به اندازۀ تو بتونم اینقدر پای کار بمونم و بجنگم. که برای بهدست اوردن نوشتن با تموم موانع کشتی بگیرم و شرایط سخت این مدلی رو تحمل کنم، اما نتونستم. تو این یه سال چندینبار سعی کردم به عنوان یه قناد کار کنم. تنها دلیلم این بود که خب علاقهای بهش داشتم و میتونستم درآمدی داشته باشم تا در کنارش بتونم مسیر نویسندگی رو ادامه بدم. حتی توی یه کارگاه قنادی هم همین اواخر کار گیر اوردم. اما دیدم نمیتونم اینجوری ادامه بدم و رهاش کردم. این باعث شد یه جایی به خودم یگم: «چقدر تو راحتطلب، ضعیف، بیعرضه و ترسویی! مامان راست میگه که همۀ کارها رو نصفه ول میکنی.» اما تن دادن به شغلهایی که برام پیدا میکردن بهنظرم معقول نبود و دردسرشون بیشتر از منفعتشون بود. حتی همین قنادی، که خودخواسته بود. متوجه شدم که خودش شده یه مانع بزرگ و داره منو از نوشتن دور میکنه. (هرچند درنظر دیگران چندان دلیل معقولی نیست و دارم بچهگانه رفتار میکنم!)
یه جایی از خودم ناراضی بودم که چرا نمیتونی تحمل کنی؟ چرا زود میبُری؟ اما بعدش دیدم همیشه و همهجا اینطور نیست. تازه! شرایط و توانایی آدما با هم فرق داره و همینطور اهدافشون. و اینکه مقایسه کردن خودم با دیگران واقعا کار بیخودیه. چون حتی دقیقا تو یه مسیر نیستیم!
نمیدونم چی پیش بیاد و چقدر از برنامهها و اهدافی که مشخص کردم اصلا قابل دستیابی یا معقوله، اما خب تا پیش نری نمیفهمی!
امید است که ما نیز در این راه ثابت قدم باقی بمانیم:)
تو خودت حرف نداری. من مطمئنم بهترین تصمیم رو برای خودت گرفتی؛ چون فقط خود آدمه که از شرایط زندگیش آگاهه.
منم موافقم که مقایسهکردن اصلاً کار درستی نیست. کار درست اینهکه به روش خودمون پیش بریم، بمونیم و بسازم.
مرسی از تبریکت و خیلی ممنون که خوندی.❤️