چند سال پیش در دوران دبیرستان، معلم فیزیک از ما خواست درسی را جلوی کلاس ارائه بدهیم. یکی از بچههای کلاس از کنفرانس دادن و حرف زدن جلوی بچههای کلاس واهمه داشت. به محض شروع کردن دست و پایش میلرزید. کلمات به یادش نمیآمدند. یکبار آنقدر فشار روحی و روانی تحمل کرد که اشکهایش سرازیر شد.
معلم فیزیک محترم ما برای رفع مشکلش پیشنهادی ساده ارائه داد. به او گفت:«فکر کن تمام بچههایی که روبروت نشستن گوسفندن و هیچی حالیشون نیست. نه اصن فکر کن چوب خشکن و وجود خارجی ندارن.»
موقع گفتن این راهحل محترمانه ما گوسفند وار به معلم خیره شده بودیم. من خودم را چوب خشکی تصور میکردم که چند پشم سفید تنهام را پوشانده. گوسفندانی چوبی شده بودیم.
باز اگر این روش معلم اثر میکرد، میتوانستیم خود را به این شرایط جدید عادت دهیم؛ اما مشکل آنجا بود که حتی گوسفند چوبی شدن ما هم کمکی به دوست ارجمندمان نکرد. باز همان حالت به سراغش آمد و باز هم نتوانست یک ارائهی درست و حسابی بدهد.
امروز به این خاطره فکر میکردم. با خودم میگفتم آیا بهتر نبود ما بهجای گوسفند چوبی شدن همان انسان خطاب میشدیم؟ اگر معلم به دوستمان میگفت خیال کن انسانهایی با عواطف و روحیات آدمی جلوی تو نشستهاند، قضیه چطور پیش میرفت؟ اگر میگفت این آدمهایی که روبرویت هستند هم روزی گند زدهاند، آنوقت دوستمان چه حالی داشت؟
مشکل بیشتر افراد در سخنرانی این است که طرف مقابلشان را یا اندیشمندی فاضل یا گوسفندی چوبی میپندارند. غافل از اینکه طرف مقابل هم یک آدم است. عواطف و روحیاتی دارد. در زندگیاش بارها طعم شکست را چشیده. میداند مزهی موفقیت چقدر شیرین است. او گوسفند نیست.
به دلیل گوسفند نبودن حضار در هنگام سخنرانی است که داستانسرایی بیشترین تأثیر را دارد. هنگامی که شروع به گفتن داستان میکنیم، احساسات طرف مقابل را برمیانگیزیم. به او میفهمانیم ما نیز انسانیم و این ارتباط بین یک انسان و انسان دیگری است. این قضیه، درک متقابل به وجود میآورد. زمانی که فرد به عنوان یک شخص شرکت کننده در سخنرانی، احساس درک شدن داشته باشد، توجهاش چندین برابر افزایش مییابد.
برای اثبات این حرفم میخواهم شما را به شنیدن داستان دیگری دعوت کنم.
در یکی از کلاسهای دانشگاه گروهی ارائه کلاسی داشتند. مثل تمام ارائهها یک پاورپوینت ساخته و از روی آن میخواندند. حتی جایی فرد ارائه دهنده نتوانست از روی شعر سعدی بخواند! من دیگر خیلی رغبتی به شنیدن حرفهایشان نداشتم. در خیالات خودم گشت میزدم.
تا اینکه ناگهان دختری که ارائه میداد جملهای گفت:«من خودم دخترم. میدونم دخترا چکار میکنن.»
همین یک جمله من را به کلاس بازگرداند. کنجکاو شدم بدانم مسئله از چه قرار است. احساس کردم کسی از دغدغه و احساس من حرف میزند. یک لحظه به این اندیشیم که دوست من سخن میگوید و باید به او گوش بدهم.
این دختر خانم داستان نگفت. فقط یک جمله گفت و همان یک جمله در فردی مثل من اثر گذاشت. حال اگر شروع به تعریف داستانی میکرد، قطعاً تأثیر حرفهایش و میزان توجه افراد به او چند برابر میشد.
داستانها از درون ما میجوشند. از درک و احساس ما از زندگی سرچشمه میگیرند. به همین دلیل بر دل مینشینند و میتواند بیشتر گذاری را بر مخاطب داشته باشند.
جالب بود و به نکته خوبی اشاره کرده بودین. منظورم به جای گوسفند آدم های با عواطف انسانی واقعی است. متاسفانه نظام آموزشی ما درب و داغون بود و حالا هم بدتر شده. همه ما قصه هایی داریم که گفتنش شنونده رو سر ذوق میاره.
چه خوب نوشتی مهدیس جان
لذت بردم.
هر آنچه که از دل برآید
لاجرم بر دل نشیند