کتاب‌ها طوری روی هم چیده شده بود که می‌ترسیدم یکی را بردارم.احساس می‌کردم با دست زدن به یکی بقیه پخش زمین می‌شوند.اوضاع زمین هم دست کمی از قفسه‌ها نداشت.در همه جا کتابها با موضوعات مختلف روی هم تلنبار شده بودند.دلم می‌خواست به مناسبت روز کتابخوانی،کتابی حتی کم حجم بگیرم.

همینطور که مشغول برانداز کردن کتاب‌ها و غلبه کردن به ترسم برای برداشتن‌شان بودم،صدای حرف زدن دختری جوان با فروشنده نظرم را جلب کرد.دختر با صدایی لرزان و پر استرس گفت:«ببخشید.»در جوابش فروشنده فاز نصیحت کردن برداشت و حرفهایی از یادگرفتن مهارت‌های مختلف و سن دختر گفت.حدس زدم دختر از پس انجام کاری برنیامده است.

بعد از چند لحظه خانمی با بچه‌اش وارد مغازه شد.قصد داشت دیوان حافظ بخرد.فروشنده دیوان حافظ را در رنگ‌ها و جلدهای مختلف به او نشان داد.قیمت‌ها را که گفت،خانم شاکی شد.حرفش این بود که چرا انقدر می‌گویند کتاب بخوانید ولی دست و پای ما را برای خرید کتاب می‌بیندند.

فروشنده در جواب شانه‌هایش را بالا انداخت و با لحنی بی تفاوت جواب داد:«من که هیچ وقت به هیچ کس پیشنهاد نمی‌کنم کتاب بخونه.اصن کتاب خوندن تو این مملکت کار احمقانه‌ایه.حماقته خانم.کسی هست تو ایران کتاب بخونه و نگه این کار احمقانه‌س؟»

من که نزدیک پیشخوان ایستاده بودم،ناخودآگاه گفتم:«بله هست.»فروشنده همینطور که کتاب کم حجم «چند نامه به شاعری جوان» را از دستم می‌گرفت،خندید.خانم کارت بانکی‌اش را در کیفش جا داد و رو به فروشنده گفت:«شما که ما رو پاک پشیمون کردی آقا!»

بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدم،به این فکر کردم چرا کسی که خودش کارش کتاب فروشی‌‌ست،باید کتاب خواندن را احمقانه بداند؟چرا باید مشتری خودش را قانع کند که نباید کتاب خواند؟یعنی انقدر ناامید است؟اصلاً چطور حرف از یادگیری می‌زد و بعد کتاب خواندن را احمقانه می‌دانست؟

شاید اگر اندکی صبر می‌کردم و سریع از مغازه بیرون نمی‌آمدم،جوابی برای سؤالاتم می‌یافتم .اما حالا هیچ حرفی درباره‌ی افکار مرد فروشنده نمی‌توانم بگویم.

فقط می‌توانم از افکار خودم حرف بزنم. من فکر می‌کنم اگر حتی یک درصد کتاب خواندن احمقانه باشد،ترجیح می‌دهم با خواندنش دست به حماقت مفیدی بزنم تا اینکه با نخواندنش حماقت‌های جبران نشدنی انجام دهم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 6 = 13