این معرفی کتاب همراه با چاشنی لو دادن داستان است. مراقب باشید:)

دور تا دور صحنه‌ی کوچک وسط سالن جمعتی نشسته بود. تاریکی فضا اجازه نمی‌داد جزئیات صحنه نمایان شود. موسیقی بی کلام پخش شده آنقدر آرامش‌بخش بود که لحظه‌ای چشمانم را بستم و احساس کردم در سالن نیستم. چند لحظه‌ بعد چراغ‌های بالای صحنه روشن شدند.

بازیگر نقش مرد که آوازه‌ی او را بسیار شنیده بودم، پشت میزی نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد. درباره‌ی خرید و فروش خانه‌ای حرف می‌زند و گاهی تن صدایش برای بحث و جدل بالا می‌رفت. بازیگر نقش زن روبروی میزش روی یک صندلی نشسته بود. دست‌هایش را روی کیفش زنجیر کرده بود و مردد به مرد عصبی نگاه می‌کرد.

در گوشه‌ای از صحنه تابلوی کوچکی نصب شده بود و درکنارش کتاب‌خانه‌ای پر از کتاب و برگه وجود داشت. هنوز نمی‌توانستم حدس بزنم جریان از چه قرار است و چه پیش خواهد آمد. مرد تلفنش را قطع کرد. از دیالوگ‌هایی که بین او و دختر ماجرا رد و بدل شد متوجه شدم ارتباط‌شان شاگرد و استادی است. دختر درسی را افتاده و از استادش می‌خواهد او را پاس کند. مرتب از کلماتی مثل من احمقم، نمی‌فهمم یا گیجم استفاده می‌کند. چند باری حرف استاد را قطع می‌کند. یادداشت‌هایش را به استاد نشان می‌دهد. کتابی به قلم خود استاد در دستش است. کتاب را نشان می‌دهد که خیلی دقیق آن را خوانده و از جزئیات آن با خبر است. استاد می‌خواهد دختر را آرام کند. به او بفهماند که گیج نیست و احتمالاً این سیستم برده داری آموزشی است که مشکل دارد نه او. کم کم زبانش نرم می‌شود و به دختر پیشنهاد می‌دهد دوباره از نو کلاس درس را شروع کند. این بار به شکلی خصوصی و طوری که هیچ‌کس متوجه نشود. دختر آشفته می‌شود. همین که می‌خواهد بلند شود و برود استاد برای لحظه‌ای دست‌هایش را بر روی شانه‌اش می‌گذارد. دختر دوباره بهم می‌ریزد و این بار صحنه را ترک می‌کند.

صحنه دوباره خاموش می‌شود. باز موسیقی بی کلام در سالن پخش می‌شود. در تاریکی می‌توان چند نفر را دید که مشغول جابه جا کردن وسایلی در صحنه هستند. نور به صحنه باز می‌گردد. دختر لباس‌هایش را عوض کرده. باز هم روبروی میز استاد نشسته است. استاد آشفته قدم می‌زند. برگه‌ای در دستش را تند تند می‌خواند. باز هم دیالوگ و بحث و جدل‌هایشان شروع می‌شود. این بار بحث و جدل‌ها و دیالوگ‌های رد و بدل شده سرعت بیشتری دارد. از بحث‌هایشان متوجه می‌شوم دختر اتهامی به استاد وارد کرده است. او ادعا کرده استاد قصد دست درازی به او را داشته. همین اتهام باعث شده حکم استاد مبنی بر عضویت او در هیئت علمی معلق شود. وقتی حکم معلق شود دیگر خبری از افزایش حقوق و خرید خانه نیست و این فکر استاد را هر لحظه آشفته‌تر می‌کند. او از دختر می‌خواهد شکایتش را پس بگیرد. دختر اما راضی نمی‌شود. حرف‌های قبلی را مرور می‌کنند تا بدانند حقیقت چیست.

یک لحظه از فضای متشنج صحنه احساس ناامنی می‌کنم. انگار می‌خواهند فشار روانی زیادی با دیالوگ‌های تند و گیج‌کننده به مخاطب وارد کنند. آنقدر فشار زیاد است که وقتی صحنه خاموش می‌شود و موسیقی دوباره پخش می‌شود، دیگر دلم نمی‌خواهد بحث ادامه پیدا کند! دوباره چند دقیقه‌ای آرامش برمی‌گردد. با روشن شدن صحنه و شروع پرده‌ی سوم باز هم در همان فضا استاد و شاگرد را می‌بینیم. با این تفاوت که استاد این بار از کارش اخراج شده و دیگر استاد نیست. البته تا زمانی که شکایت دختر پا برجاست.

دختر یک راه جلوی پای استاد می‌گذارد. در صورتی که استاد حاضر شود کتابش را جزو کتاب‌های ممنوعه قرار دهد، دختر هم شکایتش را پس می‌گیرد! دوباره بحث و جدل بر صحنه و تن بالای صداها. هر طرف اجازه‌ی حرف زدن به آن یکی را نمی‌دهد و یک دفعه پایانی شوکه کننده که هیچ‌یک از حضار انتظارش را ندارند.

در متن نمایشنامه جایی بود که استاد سورپرایز کردن را یک حرکت پرخاشگرانه می‌دانست و جالب بود که در پایان با یک پرخاشگری بی موقع همه را غافلگیر کرد!

اولئانا با پایانی باز به پایان رسید و من را در سیلی از سؤالات تنها گذاشت. حق با شاگرد بود یا استاد؟ آیا استاد واقعاً قصدی داشت یا شاگرد از روی قصد و غرض برداشت دیگری از حرف‌های او کرده بود؟ آیا به قول دختر استاد داشت از قدرتش سواستفاده می‌کرد؟ یا این دختر بود که می‌خواست با استفاده از حرفای استاد از او انتقام بگیرد؟

شخصیت‌های خاکستری و معلقی که دیوید ممت نویسنده‌ای آمریکایی در این نمایشنامه ساخته بود، هر لحظه بیشتر و بیشتر ما را درگیر خود و فضای زندگی‌شان می‌کردند.

بیشترین کلماتی که تکرار می‌شدند «گیج کننده»، «احمق» و «شوکه کننده» بود و همین کلمات فضا را گیج‌کننده‌تر می‌ساخت.
نویسنده خیلی خوب توانسته بود روان آدم‌ها را به تصویر بکشد. این توانایی به قطع از شناخت عمیق او از اطراف و آدم‌ها برمی‌آمد.

وقتی متوجه شدم نمایشنامه در قرن نوزدهم نوشته شده، بیشتر نویسنده را تحسین کردم. در دورانی که نویسنده‌ها بیشتر به دنبال خلق شخصیت‌های سیاه و سفید و داستان‌هایی با پایان مشخص بودند، این اثر به حتم شاهکاری به حساب می‌آمده.

انتقال حس آنقدر قوی و زنده بود که در جایی احساس کردم فاصله‌ی درون من و بازیگران نمایش از بین رفته و من می‌توانم تا حد زیادی هر دو را درک کنم. وقتی دختر از گیج بودن خودش می‌گفت با خودم فکر کردم همه‌ی ما حداقل یکبار این موقعیت را تجربه کرده‌ایم. این زندگی زیسته‌ی نویسنده بود که به بهترین شکل به تصویر کشیده می‌شد.

ساختن چنین فضایی فقط و فقط با استفاده از دیالوگ هنری محبوبیت اولئانا بیشتر می‌کرد.

در این بین نمی‌توان از جنبه‌ی انتقادی اثر هم گذشت. در پرده‌ی اول نویسنده حمله‌ای به سیستم آموزشی به واسطه‌ی فرد فعالی در همان سیستم کرد! حرف‌هایی که او در قالب دیالوگ در دهان شخصیت‌هایش گذاشته بود، برای زمان خاصی نبودند و هنوز هم می‌شود همان نقدها را به این سیستم وارد کرد.

به طور کلی نویسنده سعی داشت داستانی بسازد که ذهن خواننده را تا حد زیادی درگیر کند. داستانی که خواننده را به فکر وا دارد تا زندگی و شخصیت‌ها را از وجوه متفاوتی نظاره کند. به زعم من اولئانا از این جهت اثری موفق است که ارزش خواندن را به حتم دارد.

 

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 78 = 88