از بچگی این ذهنیت را به خورد ما داده‌اند که در یک طرف شنگول و منگول و مادرشان هستند و در طرف دیگر گرگ بدجنس. از آنجایی هم که خانواده‌ی شنگول همیشه طرف خوب بودند، جام برنده‌ی داستان همواره به آنها می‌رسید.

بعد کمی که بزرگ‌تر شدیم یادمان دادند همه چیز را به خوب یا بد، عشق یا تنفر، زیبا یا زشت تقسیم بندی کنیم و همیشه برنده‌ی زندگی خوبی، عشق و زیبایی باشد.

در حالیکه زندگی عادی این شکلی نیست.

چند روز پیش با خواهرم حرف می‌زدم. از این می‌گفت که آنقدر از فلانی متنفر است که فکر می‌کند در زندگی قبلی‌اش به دست او کشته شده! فاز شعاری برداشتم و گفتم آدم نباید انقدر از یک نفر متنفر باشد. حرف در دهانم بود که به من یادآوری کرد چند وقت است بخاطر بیزاری از مسئول شهر کتاب خودم را از گشت زدن در آنجا محروم کرده‌ام!

همه‌ی ما همچنان که عاشق افرادی هستیم، از افرادی نیز بدمان می‌آید. در زندگی هم کارهای خوب انجام می‌دهیم هم در دام مهلک خطا می‌افتیم.پس به قول معروف همه‌مان خاکستری هستیم. قبول دارید؟

پس چرا داستان‌ها و رمان‌هایمان همچنان یک طرف سیاه و یک طرف سفید دارند؟ چرا همچنان سفیدی است که پیروز میدان است؟ آیا وقت آن نرسیده که به شخصیت‌هایمان رنگی خاکستری بدهیم؟

البته که این کار واقعاً دشوار است چون نیاز به تفکر دارد. در این صورت باید دست به خلق شخصیتی بزنیم که متفکر است و بر اساس موقعیت خود تصمیم می‌گیرد نه بر اساس ذات مطلقاً خوب یا بدش. تصمیم گرفتن در چنین شرایطی همیشه با خطرهایی روبروست.

با وجود همه‌ی این سختی‌ها انجام این کار می‌ارزد. چرا؟ چون باعث ایجاد کشمکش بیشتر در داستان می‌شود و از طرفی کسی نمی‌تواند پایان داستان را پیش بینی کند. وقتی طرف سفیدی نباشد که ببرد، پس کی برنده‌ی این قصه است؟ هیچکس نمی‌داند جز نویسنده‌ای که سختی نوشتن یک داستان خاکستری را به جان خریده.

یک پاسخ

  1. آخ آخ از جهان خط‌کشی‌شده‌ی سیاه و سفید گفتی. من نه‌تنها با این داستان‌ها سر لج دارم که اصلاً نگاهشان هم نمی‌کنم. چه اجباریست که همه‌چیز را با معیار بی‌رحمانه‌ی خوب و بد بسنجیم؟ بگذاریم کاراکترها رنگ‌وبوی حقیقی بگیرند نه اسطوره‌. به خدا قهرمان‌ها هم پر از اشتباه هستند. (:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

42 + = 45