امروز در حالیکه در پاساژی شلوغ قدم می‌زدم،با خودم فکر کردم مولیر،نمایشنامه‌نویس فرانسوی،هیچ‌گاه فرصت قدم زدن در این پاساژ و شنیدن حرف‌های مردم را پیدا نکرده است.

من نیز هیچ‌گاه در محفل زنان دانشمند که درون‌مایه‌ی کار مولیر را شکل می‌داد،نبوده‌ام.

من و مولیر دو آدم از نسل‌های گوناگون با مختلف بودم.

بعد به خانمی نگاه کردم که شلوار تنگ سبز به پا کرده بود.آرایشگر،موهایش را نیز همرنگ شلوارش درآورده بود.ناخودآگاه ذهنم به سمت تجربه‌ی زیسته‌ی خودم و آن خانم رفت.من هیچگاه حاضر نمی‌شدم مثل او لباس بپوشم پس او زندگی متفاوت از زندگی من داشت در حالیکه هر دو از یک نسل بودیم.

ما آدم‌ها فقط در یک چیز با هم شباهت کامل داریم.آن هم اینکه محنصر به فردیم.

همین یک دلیل برای ثبت خودمان در صفحه‌ی روزگار کافیست.از همه‌ی ما فقط یکی وجود دارد.مولیر یکی بود.خانم سبز یکی‌ است و من هم یکی دیگر.پس اگر هر سه ما دست به قلم برداریم هیچ‌یک شبیه به هم نمی‌نویسیم.

این افکار باعث شد امروز بیشتر بنویسم.اینکه فهمیدم زندگی من خسته‌کننده و ملال آور و بدون اتفاق نیست.زندگی من پر از دیده‌ها شنیده‌ها و تجربیاتی است که ارزش ثبت شدن دارند.

من بابت رفتاری‌هایی ناراحت می‌شود که شاید مولیر و خانم سبز پوش از کنار آن رفتارها راحت گذر کنند.پس احساسات متفاوت من ارزش ثبت شدن دارد.

گاهی لازم است چرایی یک کار را حتی پس از روزها انجام دادن آن برای خودمان کرور کنیم.من هر روز می‌نویسم اما کم کم داشتم فراموش می‌کردم که چرااین نوشتن روزانه لازم است.لایو آقای کلانتری و دیدن آدم‌ها در پیاده‌روی امروز تلنگری شد که من نیز بیشتر به سؤال«چرا هر روز باید بنویسیم؟»فکر کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

5 + 4 =