آن روزها که قرار بود هر روز یک داستان کوتاه بنویسم، هر روز یک داستان کوتاه نیز میخواندم. در این بین،خیلی از داستانها من را به وجد میآوردند و تلاش میکردم از روی دست نویسندهشان بنویسم. یکبار از داستانهای چخوف تقلید میکردم و روز بعد داستان غلامحسین ساعدی الگوی من برای نوشتن داستان کوتاه بود.
در همان زمان، داستان «لاتاری» از شرلی جکسن را خواندم و درگیرش شدم. تا مدتها در تلاش بودم داستانی بنویسم که مثل لاتاری در پایان خواننده را غافلگیر کند. نوشتن داستانی مثل لاتاری آنقدر دشوار بود که کوه کندن!
به نظرم هر کسی باید حتی یکبار هم شده داستان کوتاه لاتاری را بخواند و غافلگیر شود. قلم خونسرد و بی طرف نویسنده ما را وامیدارد پایان متفاوتی با آنچه نویسنده در نظرش بوده برای داستان پیش بینی کنیم. همین باعث میشود حسابی جا بخوریم و شرلی جکسن را تحسین کنیم.
در کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» علاوه بر داستان لاتاری چند داستان از هفت نویسندهی متفاوت و چندین مقاله دربارهی نوشتن و زندگی نویسندگان میخوانیم.
در مقالاتی که شاید بهتر باشد لفظ جستار را برای آنها بکار ببریم، نویسندگان از فرم و طرح و نقد و نوشتن داستان کوتاه حرف میزنند. خواندن این جستارها برای هر نویسندهای جذاب و آموزنده است مخصوصاً اگر نویسندهی داستان کوتاه باشد.
جستار اول این کتاب نیز به قلم جودی اوپنهایمر دربارهی داستان لاتاری نوشته شده. بخشی از این جستار را با هم بخوانیم.
لاتاری داستانی که به سادگی و با ایجاز نوشته شده،بدون حتی یک کلمهی اضافی و یک گام غلط،از یک مراسم سنتی حکایت میکند که هر ساله در دهکدهای در نیوانگلند برگزار میشود. اهالی دهکده در یکی از روزهای فصل بهار دور هم جمع میشوند و قرعه کشی میکنند،همان کاری که نسل به نسل میکردهاند. و سرانجام،ورقهی کاغذی که نقطهی سیاهی روی آن نقش بسته نصیب یک زن میشود…
ادامهی داستان را نمیگویم تا خودتان سراغش بروید.