از لحن صحبتش با من حسش مشخص بود. حس می‌کرد من از موضع بالا به همه چیز نگاه می‌کنم.حس می‌کرد من خودم را بالاتر از او می‌دانم و قصد دارم او را نصیحت کنم. متوجه این حس او شدم و سعی کردم به او بگویم حق دارد این حس را داشته باشد اما حسش درست نیست. یادم آمد می‌توانم برای سؤتفاهم زدایی از یک قصه کمک بگیرم. قصه‌ی زمانی را برایش تعریف کردم که قصد داشتم تا حد زیادی به خواهرم در تصمیم گیری کمک کنم اما او آخر سر بر سرم فریاد کشید که نیازی به نصیحت‌های من ندارد! کمی نرم شد و برخوردش دوستانه‌تر شد.من تلاش کردم به او بگویم می‌دانم در سرت چه می‌گذرد.

تصمیم گرفتم درباره‌ی این نوع قصه‌ها کمی بنویسم. ابتدا باید بگویم چرا استفاده از این قصه مؤثر است.

قصه‌های می‌دانم در سرت چه می‌گذرد حس تأیید را در فرد ایجاد می‌کند:

همه‌ی ما انسان‌ها نیاز به تأیید داریم. بودن در شبکه‌های اجتماعی و عطش لایک گرفتن، مهر تأییدی بر این نیاز است. وقتی که به فرد از طریق قصه‌ها می‌فهمانیم که از حسش خبر داریم، در واقع مهر تأییدی بر حسش می‌زنیم. به او می‌گوییم حق دارد چنین حسی داشته باشد؛ حتی اگر ما مخالف حسش باشیم. به فرد مقابل به صورت ناخودآگاه این حس را منتقل می‌کنیم که سؤظن‌ها همیشه وجود دارد و او حق دارد در دام این سؤظن‌ها بیفتد.

در چنین مواردی ادامه‌ دادن گفتگو بسیار راحت‌تر می‌شود. با به وجود آمدن حس همدلی و زدن مهر تأیید از طریق یک قصه، لبخندهای طرف مقابل به ما دیگر مصنوعی و پر از حس سؤظن نیست.

یک قصه‌ی «می‌دانم در سرت چه می‌گذرد» می‌تواند یک مکالمه با احساسات منفی را به مکالمه‌ای دلچسب تبدیل کند.

قصه‌های «می‌دانم در سرت چه می‌گذرد» در کسب و کار:

در کسب و کار نیز می‌توان از این نوع قصه استفاده کرد. ممکن است مشتری که اقرار می‌کند به ما اعتماد دارد، در درونش به ما شک داشته باشد. در چنین مواردی می‌توان از قصه‌های مشتری‌های قبلی که به کسب و کار ما شک داشتند اما پس از بررسی محصول متوجه شده‌اند، شکشان بی دلیل بوده است،استفاده کرد. قدرت قصه در اینجا فرآیند اعتماد سازی را به شکلی مؤثر برای ما انجام می‌دهد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

63 − = 55