در خاطرم هست چند سال پیش برای خرید مانتو به مغازهی بزرگ و پر زرقوبرقی رفتیم.بر خلاف تصور ما قیمتها سنخیتی با مغازه نداشت. منظورم این است از قیمتهای پر زرقوبرق خبری نبود.علاوه بر قیمت معقول،تنوع جنسها هم دلیل دیگر شلوغی پیش از حد مغازه شده بود.از دست مشتریهای مغازه راحت حدس زده میشد انتخاب برایشان دشوار است. هر کسی چهار پنج مانتو با خودش این ور آن ور میبرد.مشکل بزرگ مغازه کمبود اتاقهای پرو بود.عدهای مثل ما جلو در اتاقهای پرو قدم میزدند تا نوبتشان شود.
یکی از خانمهای داخل اتاق پرو از پس انتخاب کردن بر نمیآمد.با چند نفر از اقوامش تماس تصویری گرفته بود و دور از چشم فروشنده مانتوها را به آنها نشان میداد.خانم فروشنده که از چهرهاش خستگی میبارید،با دیدن وضعیت افراد معطل نزدیک آمد.وقتی دید کسی داخل اتاق پرو مشغول صحبت کردن است،در زد و با صدایی نازک و کشداری گفت:«میتونم کمکتون کنم؟»بلاخره خانم داخل اتاق مجبور شد در را باز کند.با چهرهای مستأصل چند مانتو را نشان داد:«خواهرم میگه اون قرمزه،خواهر زادهم میشگه اون مشکی بلنده.شوهرم نظرش اون آبی چهاخونهس.موندم چکار کنم.»
فروشنده دخالتی نکرد و فقط یک سؤال پرسید:«نظر خودتون کدومه؟»خانم حرفی نزد.از سکوتش مشخص بود یا نظری ندارد یا اینکه نظر بقیه برایش در اولویت است.تلفنش زنگ خورد.شنیدیم که شوهرش قرار بود برسد.نفسی از سر آسودگی کشید.
فروشنده در حالیکه ما را به اتاق پروی راهنمایی میکرد،به سمت خانم حرفهایی زد که در آن شرایط انتظارش نمیرفت. او گفت:«مامان منم وقتی سن شما رو داشت، همیشه از بقیه نظر میخواست.هیچوقت نمیتونست تنهایی بره خرید.همیشه چیزی رو انتخاب میکرد که بقیه گفته بودن خوبه.یه مدت دور از جون شما حالش بد بود.بستریش کرده بودن بیمارستان.وقتی بهش گفتن ممکنه زنده از بیمارستان بیرون نیاد،منو کشید کنار و از زندگیش برام گفت.مادرم از اینکه هیچوقت خودش انتخابی نداشت و همیشه میذاشت دیگران براش انتخاب کنن پشیمون بود.میگفت من حتی یه کار رو هم به علاقهی خودم انجام ندادم و حالا روی تخت این بیمارستان میفهمم چقدر به خودم ظلم کردم.»
از آنجایی که ما مشغول امتحان کردن لباسها شدیم،بقیهی حرفهایشان را یادم نمیآید؛اما مطمئنم همانطور که این داستان در خاطر من مانده در خاطر آن خانم هم مانده بود.
فروشنده غیر مستقیم و با استفاده از یک قصهی آموزشی میخواست به خانم بفهماند، تصمیم مستقل گرفتن تا چه اندازه مهم است. حرفهایش شبیه به دستور و نصیحت نبود. بیشتر به نوعی همدلی میمانست.
پدر و مادرها معمولاً این کار را خیلی خوب بلدند.آنها به کودکانشان با قصه یاد میدهند که مسواک نزدن چه بلایی بر سر دندانهایشان خواهد آورد.یا به او میگویند اگر تنها بیرون برود چه خطراتی او را تهدید میکند.با قصه پدر و مادرها از مرحلهی نصیحت کردن میگذرند و به مرحلهی همدلی و ارائه راهحل به شکلی خلاقانه میرسند.
قصههای آموزشی فقط مختص پدر و مادرها نیست.کارمندان نیز میتوانند برای مشتریان قصه بگویند البته اگر از طرف یک مدیر دلسوز اجازهی گفتن کلامی داشته باشند.
علاوه بر این قصههای آموزشی شروع خوبی برای تولید محتوا هستند. از آنجایی که قصهها قدرت جلب توجه چشمگیری دارند،به راحتی میتوانند از محتوای ما یک محتوای متفاوت و قدرتمند بسازند.با قصه ارتباط ما با مخاطب پر رنگتر میشود و او احساس راحتی بیشتری با ما میکند.
ایدهی اصلی قصههای آموزشی از زندگی ما میآید. از تجربیاتی که در زندگی کسب کردهایم. همهی شکستها و موفقیتها یا درسهای زندگی ما میتوانند قصههای الهام بخشی برای دیگران باشند. فقط کافی است به تناسب قصه با موقعیت کمی توجه کنیم. مطمئنم همهی ما قصههای خوبی برای تعریف کردن داریم.
اگر دربارهی تأثیر قصه و استفاده از آن شک دارید،حتماً پستهای قبلی را دربارهی قدرت قصهها بخوانید.
دلپذیر و پر مغز♥️♥️🌺🌺
لطف شما همیشه شامل حال من میشه
چه مفید و جذاب