در کتاب «خودباوری در خلاقیت» جملهای خواندم که من را به یاد داستانی در کتاب «منحنی خلاقیت» انداخت.
آن جمله این بود:
در بسیاری از موارد افراد خودشان تصمیم میگیرند خلاق نباشند.
داستان هم به فردی به نام جاناتان هاردستی برمیگردد. هاردستی کارمندی است که در یک محیط دفتری کلیشهای کار میکرده. وقتی تصمیم میگیرد در کارش اندکی خلاقیت وارد کند، با مخالفت شدید رییس مواجه میشود.
هاردستی یک روز بلاخره قصد میکند تطوری رقم بزند. او باید زندگی خلاقانهای برای خود رقم بزند. اما یک مشکل بزرگ وجود دارد. هاردستی هنر و خلاقیتی در خود نمیبیند. فقط یک کار میتواند او را به وجد بیاورد. آن هم کشیدن خطوطی درهم و نقاشی کردن به شکل مبتدی است. با خودش قرار میگذارد هر روز نقاشی بکشد. در وبگاه کانسپ آرت که انجمنی برای هنرمندان است، شروع به کار میکند. به مخاطبانش میگوید قصد دارد از صفر شروع کند و هر روز حداقل یک نقاشی بکشد یا طراحی کند.
کاری به این ندارم که سیزده سال به طور مداوم نقاشی کشیدن را ادامه میدهد و به درآمد زیادی میرسد. از روند تغییر و تطور حرف میزنم. از شجاعتی که هاردستی به خرج داد و خیلی از مردم از آن میهراسند.
داستان هاردستی نشان میدهد برای رسیدن به خلاقیت و خلاق شدن راهی وجود دارد و در بسیاری از موارد خود فرد است که تصمیم میگیرد با آن رییس ضد خلاقیت و شیفتهی کلیشه کار کند.