داستان اول: « طاهره»

در را پشت سرش محکم بست . دست دخترش را کشید. تند قدم برمی‌داشت.صدای کفش‌هایش در کوچه پیچیده بود.

-مامان،یکم یواش‌ تر دستم از جا کنده شد.

-وای سوگل اعصاب ندارم ها.

دخترک ایستاد.

-اصلا من نمی خوام برم مهدکودک. من می خوام برم پیش بابا.

-مگه نمی‌ گم بیا چرا انقدر منو عذاب میدی آخه؟

-مامان جون من که نمی خوام اذیت ت کنم ولی تو جواب سوالای منو نمیدی.

زن نفسش را با صدا بیرون داد یک لحظه انگار برخود لرزید.خواست دوباره دست دخترک را بکشد اما دختر دست هایش را پشت سرش قایم کرد و روی زمین نشست.

-اصن تا جواب سؤالمو ندی مهدکودک ن..می..یام.

زن خواست داد ب کشد ولی می‌ دانست که داد زدن به جز اینکه همسایه ها را اذیت می کند فایده ی دیگری ندارد. پس به نرمی گفت:«دخترکم بیا بریم صد بار که بهت گفتم منم مثه تو نمی دونم بابا کی میاد.»

-خب تو چرا منو نمی بری پیشش؟

-اونجا بچه راه نمی دن.

-پس چرا اون دفعه رفتیم تو که نمی دونی من چقدر دلم برا بابا تنگ شده.

زن جلوی پای دخترک نشست اشکهایش را پاک کرد و گفت:« من می دونم به خد ا می دونم ولی نمیشه دختر من نمی‌ شه من ازت انتظار همکاری دارم نه اینکه انقدر منو اذیت کنی بلند شو بریم قول می دم بهت بابا همین روزا برمی‌گرده.»

دخترک با اینکه هنوز راضی نشده بود ولی از روی زمین بلند شو می ترسید یکی از همبازی هایش او را در این حال ببینند.

دم در مهد کودک هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند دختر زیر لب ببخشید کوتاهی گفت و وارد شد. کار سخت برای زن انجام شده بود حالا می توانست با خیال راحت تری برود بیمارستان.

نزدیک بیمارستان اطرافش را وارسی کرد . جلوی بیمارستان را خوب نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست وارد بیمارستان شد ولی هنوز به بخشی که شوهرش در آن بستری شده بود که سر نتراشیده ی مردی که از او می‌ ترسید تکانش داد خواست برگردد ولی دیگر خیلی دیر شده بود.

-به به دخترعمو بلاخره چشم ما به جمالتون روشن شد

-سلام باز که تو اینجایی مگه من خواهش نکرده بودم التماس نکرده بودم که دیگه این طرفا پیدات نشه اگه دخترم اینجا بود و می دیدت مثل دفعه ی قبل می شد که

مرد نگداشت زن حرفش را تمام کند و پرید وسط حرفش.

-اولا دختر عمو جان تو خودت بودی بخاطر من از پولت می گذشتی ؟نه خدایی بگو می گذشتی؟ بعد هم اینکه دختر شما نازک نارنجیه به من چه اینم مثل قماش پدرشه

-مسعود یه نگا به قیافه ت بنداز بعد حرف بزن

-مگه من چمه خوش تیپ نیستم که هستم سبیل ندارم که دارم . قد بلند ندارم که دارم یه دختر عموی خوب ندارم که دارم

زن انگشتانش را در دستش فرو برد و پشت دندانهای به هم قفل شده اش غرید :

-دفعه ی بعد این طرفا ببینمت خونت حلاله .

-ارامتر طاهر جون پیاده شو با هم بریم.

طاهره می دانست اگر لحظه ای دیگر می ماند حرفی میزد که شاید به ضرر خانواده اش تمام می شد هیبت مسعود را کنار زد و به راه افتاد . می توانست چهره ی مسعود را تصور کند که دارد به او نگاه می کند و لبخند مسخره ای چهره اش را کریه تر از قبل کرده است.

وارد اتاق شد شوهرش مثل همیشه خواب بود می توانست برود اینطور هم سریع تر به کارهایش می رسید هم از دست مسعود خلاص می شد ولی همین که خواست در اتاق را ببندد صدای شوهرش باعث شد مانع شد.

-طاهره؟

-ا بیدار شدی می خواستم برم .

-مسعود هنوز اینجاست؟

طاهره از این حرف یکه خورد هیچ وقت از اینکه مسعود به بیمارستان میام د به او حرفی نزده بود میترسید بیماریش بدتر شود.

-از کجا فهمیدی؟

-اگه پرستار نمی گفت تو نمی‌ خواستی به من بگی ؟

طاهره با خودش فکر کرد باید حساب این پرستار نادان را کف دستش بگذارد یعنی او نمی داند که گفتن بعضی حرفها برای نادر مثل سم است؟نادر همینطور که به پنجره خیره شده بود ادامه داد:

-من که می دونم اون منو ول نمی کنه حقم داره من باختم همه چیزمو باختم اونم پولشو میخواد اگه تا حالا هم چیزی نگفته اول بخاطر این بوده که فامیل ه دوم اینکه

نادر سرش را انداخت پایین و ادامه نداد هر دوشان خوب می دانست دوم چه بود مسعود حتی گفته بود پولش را هم نمی خواهد فقط و فقط یک شرط داشت یک شرط نشدنی.

طاهره به صورت نادر نگاه کرد ه یچ واکنشی را نمی شد در صورتش دید. او دوست داشت نادر داد بکشد فریاد بزند به مسعود بفهماند که شرطی که گذاشته توهینی بزرگ است ولی نادر خیلی وقت بود دیگر این کارها را نمی کرد . طاهره یک آن فکر کرد که چقدر رابطه اش با شوهرش سرد شده کاش قبل تر بود همان زمانی که با هم به گردش می رفتند . همان موقع که سوگل سه چهار ساله بود ولی حالا خیلی فرق می کرد نه از آ ن نادر شاد خبری بود نه از گردش و پول مال و اموال .

نادر که برشکست شد بعد از یک دوره خانه نشینی کم کم افسرده شد و دو سالی می شد که خرج خانه را طاهره می داد تا این اواخر که نادر از بیست و چهار ساعت بیست ساعتش را خواب بود آ ن چهار ساعت هم به گوشه ای زل می زد و خیره می شد تا اینکه سر و کله ی مسعود در زندگیشان پیدا شد با کلی چک و سفته . یک طلبکار جدید و این با ر آشنا که پول نمی خواست. افسردگی نادر شدت گرفت و در بیمارستان بستری اش کردند.ص دای نادر طاهره را از به خودش آورد.

-شرطش رو قبول کن

-خوبه خیلی وقت بود شوخی نکرده بودی معلومه حالت بهتره

نادر سرش را پایین انداخت و این بار سرخی صورتش و دستان گره زده اش را می شد دید

-من هنوز همون آدم افسره ی قبلم . گفتم که باید قبول کنی

خون به مغز طاهره نرسید دستانش بی اختیار سیلی محکمی به صورت نادر زدند اشکهایش جاری شد

-نادر هر چی تو این زندگی کشیدم رو تحمل کردم برشکستگی خونه نشینی هزار تا بدبختی اصن تو می‌ دونستی من تو خونه ی مردم کار میکردم ؟ اصن تو فهمیدی که پول اجاره خونه رو کی می داد ؟ منتی سرت ندارم من برای زندگیم ون جنگیدم . حالا چی داری میگی؟ نمی شناسمت نمی شناسمت نادر. من اون نادر قبلی رو میخوام خواهش می کنم نادر خواهش میکنم با من و زندگیم این کار رو نکن .

صدای هق هق طاهره پرستار را به اتاق کشاند مسعود هم از این فرصت استفاده کرد و به داخل اتا ق آم د تا ببیند چه خبر است

طاهره اشکهایش را پاک کرد . به نادر که معلوم نبود خوابیده یا خودش را به خواب زده نگاه کرد و سرش را تکان داد پرستار جلوی در و مسعود را کنار زد و خودش هم متوجه نشد که چطور خودش را به در خانه اش رسانده بود کلید انداخت و در دلش دعا کرد که صاحبخانه جلویش سبز نشود.

از تمام د ارایی اش فقط یک انگشتر و النگو از مادرش برایش مانده بود . در تمام این دو سال تمام تلاشش را کرده بود که این دو تا را نفروشد ولی دیگر نمی شد مسعود ارزش اینها را خیلی خوب می دانست .

انگشتر و النگو را از صندوقچه در آ ورد و لحظه ای به آ نها خیره شد و با خودش گفت:« طاهره خانم اون روزی که طمع پول نادر رو کردی همون روزی که به مسعود نه محکمی گفتی فقط بخاطر اینکه اون بی پول بود و تو نوه ی یک شاهزاده ی قاجاری بودی باید فکر این روزاشو می ‌ کردی .»اما حالا حسرت گذشته فایده ای نداشت . شماره ی مسعود را گرفت جواب نداد چه بهتر . یک پیام فرستاد : میخوام ببینمت بیرون بیمارستان

ی ک ساعت بعد مسعود را دید که جلوی بیمارستان پایش را به دیوار زده بود و سیگار می کشید. جلو رفت النگو و انگشتر را از کیفش دراورد و روبروی مسعود گرفت :« بگیر و برگرد شهرستان پیش عمو میدونی که عمو خیلی دوست داشت اینا رو به دست بیاره چند باری شوخی و خنده گفته بود تو حرفاش .»

مسعود سیگا رش را گوشه ای پرت کرد و به النگو و انگشتر نگاه کرد قیافه اش در هم رفت.

– هیچ و قت نفمیدی که من با بابام فرق می‌کنم. تو و اون مادر از دماغ فیل افتادت همیشه منو تحقیر کردین.این جهازت هم دردی از من و خانواده م دوا نمی کنه.

طاهره متوجه کنایه ی حرف مسعود شد . همه ی فامیل می دانستند مادر طاهره که به شاهزاده ی قاجار معروف بود دخترش را با همین دو تیکه طلا روانه ی خانه ی شوهر پولدارش کرده بود .

-بله تو مثل پدرت نیستی تو از اون کینه ای تری .

-اره من کینه ایم تو و اون مادرت منو به این روز انداختید منو نگاه کن من این بودم ؟

طاهره یک لحظه فکر کرد همان مسعود ده سال پیش جلویش ایستاده همان که تازه درسش را تمام کرده بود.همان مسعود لاغر و قد بلند. همان مسعودی که هر که میدیدش عاشق موهای فرش می‌ شد . همان مسعود دانشجوی هنر که بخاطر طاهره از شهرشان به تهران امده بود طاهره می دانست او چه سختی هایی برای به دست اوردن او کشیده بود دو سال پشت کنکور بودن حرفهای نیش دار پدر و مادرش و همه ی فامیل .

-یادته اون روزی که اومدم در خونتون یادته مادرت چه جوری گل رو پرت کرد تو صورتم یادته موهامو مسخره کرد . یادته گفت من ِشاهزاده‌ ی قاجار دخترمو بدم به یه پسر اس و پاس ؟ تو خوب یادته طاهره من موهامو به خاطر تو تراشتم خوب یادته

طاهره در تمام این مدت ساکت بود سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمی ‌زد یعنی حرفی نداشت که بزند.

مسعود نیش خندی زد و گفت میبینم که سرت پایینه حکم شوهرتو گرفتم همین روزاست که پشت میله های زندان ببینیش .

طاهره زل زد به چشمهای مسعود و گفت:« من درستش می کنم همه چی رو درست می کنم نمیذارم یه ک ی نه ی قدیمی زندگیمو از هم بپاشه. »

-کاش می فهمیدی این کینه نیست…

چشم طاهره به ساعت افتاد . سوگل را به کل یادش رفته بود. به او سپرده بود اگر دیر شد خودش به خانه برگردد ولی یادش رفته بود به او کلید بدهد . همین که سر کوچه رسید سوگل را دید که با صاحبخانه حرف می زد.

-ببین دختر جون به مامانت یا به او بابای بی همه چیز افسره ت بگو که یا پول من رو میدین یا تخلیه و تمام .

سوگل که دستش را به کمر زده و اخم کرده بود تا اسم پدرش را شنید زد زیر گریه .

-بچه ها هم بچه های قدیم تو هم انگار مثه پدرت افسرده ای ها

طاهره نمی دانست چرا جلو نمی رود انگار پاهایش قفل کرده بودند با دیدن ان صحنه دلش می خو است برود و دیگر برنگردد.ولی بخاطر سوگل تمام توانش را در پاهایش جمع کرد صاحبخانه حرف دلش را زد و رفت. سوگل با چشمهای اشکی نگاهش کرد .

-مامان چرا یه کاری نمی‌ کنی ؟ مامان من دیگه نمی تونم

دستی به صورتش کشید باید کاری می کرد به خاطر همه نادر ، سوگل ، مسعود و شاید خودش

-پاشو بریم تو غذا می خوریم فکر می کنیم یه راهی با هم پیدا می کنیم

دور میز شام سوگل و طاهره نشسته بودند و به پشقابی که فقط یک کفگیر برنج در آن بود نگاه می کردند. سوگل سکوت را شکست و انگار که یک زن چهل ساله بود گفت :

-مامان راهت چیه؟من می تونم کمکت کنم؟

-اره می تونی

سوگل لبخندی زد و گفت:

-خب چطوری ؟ من حاضرم

-باید بابات رو فراموش کنی

لبخند روی لبان سوگل خشک شد

-مامان من فکر کردم می خوایم جدی با هم حرف بزنیم

طاهره کفگیر را برداشت و برای هر دوشان برنج کشید

-کاملا جدی ام باید بابات رو فراموش کنی . راستی ماست هم خریدم میتونی بیاری با برنج بخوری

سوگل معنای این حرفها را نمی فهمید فقط حدس می زد مامان می خواهد از بابا جدا شود .

-یعنی می خوای طلاق بگیری؟

-نه اگه طلاق بگیرم تو رو از دست می دم با هم میریم یه شهر دور

-خب بابا رو هم ببریم .

– نمیشه بابا حق خروج از شهر رو نداره می دونی که ازش شکایت شده

سوگل با برنج بازی ک رد بعد قاشق را زمین گذاشت و گفت:

-نه این راه خوبی نیست من بدون بابا نمیام . یه جوری طلبکار ا رو راضی کن اجازه بدن بابا رو با خودمون ببریم .

-واقعا تو اینو می خوای؟

-اره

-خب باشه پس باید منو فراموش کنی

سوگل دیگر هیچ چیز نمی فهمید داد کشید :

– یعنی چی مامان معلوم هست چی میگی ؟

-یکی از طلبکارا پول نمی خواد منو میخواد بدون تو و بابا منم بدون تو میمیرم

طاهره نمی فهمید چرا این حرفها را به یک بچه ی شش هفت ساله میزد شاید بخاطر این ک ه فکر میکرد این حق سوگل است که همه چیز را بداند سوگل دوباره بچه شد دیگر آ ن زن چهل ساله نبود

-مامان من تو رو بابا رو با هم می خوام مامان تو رو خدا یه کاری کن .

باز گریه اش گرفته بود و می گفت: من..من..با ..اون اقا ..حرف .. میزنم

گریه ی سوگل طاهره را به خوش آ ورد یادش امد که سوگل بچه ی شش هفت ساله ای بیش نیست

-گریه نکن عزیزم مامان اینجاست همه چی رو درست می‌ کنه

خودش هم می دانست ک ه هیچ چیزی را نمی تواند درست کند سوگل را خواباند و در تاریکی در فکر فرو رفت.

صبح با صدای زنگ در از خ واب بیدار شد سرش سنگین بود و درد می‌ کرد ساعت را نگاه کرد شاید یکی از دوستان سوگل بود که می خواست با او به مهدکودک برود تصمیم گرفت برود دم در و بگوید سوگل مدرسه نمی اید.

در را باز کرد و چهره ی مسعود جلویش ظاهر شد سرش پایین بود و کاغذی به دست طاهره داد و خیلی تند گفت:« خودش را کشت .» همین و رفت .

یک ماه بعد سوگل و طاهره با لباسهای سیاه در ایستگاه قطار بودند مسعود ساک طاهره را بدستش داد و گفت :« دختر عمو من تو این مدت خیلی اذیتت ک ردم من رو ببخش متاسفم.» سرش را انداخت پایین و رفت و در جمعیت گم شد.سوگل چادر طاهره را کشید و با صدایی که به زور شنیده می شد از او خواست تا قطار می آید.نامه‌ ی پدر را برای او بخواند .

« سوگل و طاهره ی عزیزم ببخشید اگر در این مدت شما را اذیت کردم چیزی ندارم که برایتان بگذارم ولی بدانید که خیلی دوستتان دارم .»

طاهره این دو خط نامه را بیشتر از صد بار برای سوگل خوانده بود ولی سوگل نمی دانست این نامه ادامه هم دارد که مادرش برای او نمی خواند

« طاهره ی عزی زم من می‌ دانم که هنوز مسعود را دوست داری از اول هم او را دوست داشتی من می روم با خیال راحت شرط او را قبول کن .

کاش نادر زنده بود و طاهره می توانست به او بگوید که اشتباه کرده است.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

30 + = 38