تا بهحال به کلمهی «مورچهوار» فکر کردهاید؟
راستش را بخواهید این کلمه چند روزی است که فکر من را به خود مشغول کرده.
شاید دیوانگی به نظر برسد اما رفتار مورچهها انگار با شنیدن این کلمه برایم بحث برانگیزتر شده است!
از قدیم الایام به ما یاد دادهاند مورچههای دانهکش الگوی بسیار مناسبی برای پشتکار هستند.ما باید تلاش و کوشش را از آن مورچهای یاد بگیریم که دانهی ده برابر یزرگتر از خودش را بعد از ده بار افتادن دوباره به قصد بردن به لانه بلند میکند.
کارگروهی را نیز از مورچهها میشود یاد گرفت.مورچههایی که تمام فکر و ذکرشان تأمین غذای گروه و داشتن یک سرپناه برای حفظ جان گروه است.
انسانهای زیادی زندگی مورچهوارانه را پیش گرفتهاند.آنها از صبح خیلی زود سعی میکنند دانههایی بزرگتر از خودشان را بردارند.هزار بار شکست میخورند و دوباره دانه را بلند میکنند.تمام هم و غمشان درآوردن پولی برای خوراک و تأمین نیاز اطرافیانشان است.شب نیز خسته سر بر بالین میگذارند.دوباره فردا همین قضایا تکرار میشود.
به نظرم زندگی مورچهوارانه و تکراری تلخترین زندگی است که یک انسان به آن تن میدهد.تکرار، تکرار و تکرار یک تلاش یکسان، انسان را غرق در زندگی میکند که پس از مدتی برایش بی معناست.
انسانی که معنای زندگی را از دست بدهد،فقط از روی غریزه و عادت دست به یک سری کارها میزند.
این زندگی مورچهوار است که باعث میشود در خیابان از کنار آدمهایی رد شویم که با چهرهای خشک و بی احساس فقط میدوند.و ما را با این سؤال تنها میگذارند که آیا راهی به جز مرگ،برای خلاصی از این زندگی وجود دارد؟