+نباید میگفتی
-چی رو؟
+چیزایی که یاد گرفته بودی
-خب چرا نباید میگفتم؟
+چون ممکنه اون با همین اطلاعات بره پیشرفت کنه.
-من فقط یکم راه و چاه رو نشونش دادم همین.حالا پیشرفت هم کنه به من چه ربطی داره؟
+تو هیچی نمیفهمی!
-اره من نمیفهمم پیشرفت یکی دیگه چرا باید به ضرر من بشه
+اون داره تو حوزهی کاری تو کار یاد میگیره احمق جون
-ببخشید ولی من اصلا نمیفهمم منظورتو
+بله دیگه اگه میفهمیدی که وضع ما الان این نبود
-مگه وضع ما چشه؟
+هنوز اول راهیم هیچ کاری نکردیم تو هم هی میری از تجربیات و چیزایی که یاد گرفتی به بقیه میگی. اینجوری دست زیاد میشه
-من فقط میخوام همه با هم پیشرفت کنیم
+همینه که جلو نمیری دیگه اگه اون با همین حرفایی که تو بهش گفتی پیشرفت کنه جای تو رو میگیره انوقت همه اونو میبینن حقوق و توجه همش میشه واسه اون
-آها پس مسئله اینه ببین من یه اعتقادی دارم که میگم پیشرفت بقیه پیشرفت منه تو ببین حتی یه نفر که اونور دنیا پیشرفت میکنه خیرش به ما هم میرسه اگه یه چیزی اختراع کنه که ما هم استفاده میکنیم اگه مسیر موفقیتی رو طی کنه به ما هم امید میده و باعث میشه ما هم فکر کنیم که میشه و راه بیفتیم
+تو با این طرز فکرت هیچ وقت پیشرفت نمیکنی!
-باشه اصن تو خوبی فقط
.
.
این مکالمه،مکالمهای بود که چند روز پیش من با خودم داشتم.قضیه از آن جایی شروع شد که من یک نکته درباب نوشتن به یکی از دوستانم گفتم.
یک لحظه درونم شروع به حرف زدن و سرزنش من کرد و این مکالمه شکل گرفت.
اميد مانند يك راه روستایی است؛ راهی كه نبوده است، اما پس از آنكه آدمهای زيادی از آن گذر كردهاند، اين راه شكل گرفته است.
|لين يو تانگ|ترجمۀ عباس مخبر|
امروز که در کانال مدرسهی نویسندگی جملهی بالا را خواندم،با خودم گفتم چقدر حکایت این روزهای ماست.
این روزها همه از هم سوال میکنیم که چرا امید نیست.یک سری آدمها وقتی روستایی پیدا میکنند،دلشان میخواهد تنها و بدون اینکه کسی بفهمد راه روستا را پیش بگیرند.جاده ناهموار است و شاید بعد از مدتی راه رفتن به تنهایی خسته شوند.ولی اگر همان آدمها راه را به بقیه هم نشان دهند شاید با هم بتوانند جادهای و راه امیدی برای بقیه بسازند.
ما آدمها از هم جدا نیستیم همه به هم وابسته ایم و اگر کسی روستا و موفقیتی را پیدا کرد همه باید کمک کنند تا راه روستا هموار شود.
دقیقا👍👍👍