دیشب قرار بود داستانی با موضوع آسمان بنویسم یک هفته ای است که دنبال سوژه ای در ارتباط با این موضوع می گردم و چیزی گیرن نمی‌ آید بعد از کلی کلنجار رفتن بامغزم تصمیم به انجانم کاری گرفتم که به نظرم بسیار کاربردی است.

تصمیم گرفتم وظیفه ی پیدا کردن ایده را از ضمیر خودآگاهم به ضمیر ناخودآگاهم بسپارم.برای این کار شروع کردم به نوشتن از در و دیوار و عشق و محبت و خانه حرف زدم و لحظه ای بعد ایده ای در مغزم شکل بست . به ایده اجازه ی پریدن ندادم و همان موقع شروع کردم به نوشتن داستان و یک داستان در همان یک ساعتی که می نوشتم شکل گرفت.باخودم فکر می کنم اگر شروع نمی کردم به نوشتن هیچوقت ایده ی آن داستان به ذهنم نمی‌رسید به خاطر همین قانونی برای خودم گذاشتم:

  برای نوشتن دنبال ایده نگرد؛در نوشتن به دنبال ایده

           باش.

این هم از داستانی که داستانش را برایتان تعریف کردم:

گفت:«بریم؟»

گفتم:« می شه بگم نه؟»

رفت و من اینجا تنها ماندم. روی میله ایستاده ام و به سقف نگاه می کنم سقفی آبی که تکه های سفید او را پوشانده است. باد به صورتم می‌خورد و فکر می کنم اگر این دفعه بیاید به او چه بگویم.اگر دوباره پیشنهاد بدهد که با او بروم چه باید بگویم. آیا باید بگویم که من پای رفتن ندارم؟

هر روز می آید کنار همین پنجره.می آید و از من می خواهد که خود را آزاد کنم و با او بروم.اگر بروم دخترک را چه کنم. بروم که چه بشود اصلا؟

-سلام

+سلام

-امروز هم نمیای بریم؟

+نه

-اون بیرون خیلی خوبه ها

+گفتم که نه

-از من گفتن بود.تا کی می خوای تنهایی کز کنی گوشه ی این اتاق؟

+من نمی تونم

-چرا آخه؟

+من برم دختر چی میشه؟من و اون بدون هم نمی‌تونیم زندگی کنیم.

-یک روز، دو روز بلاخره یادش میره. نترس فراموشت می کنه

+بذار فکرامو بکنم

-پس من فردا دوباره میام

او رفت و مثل هر روز من را با فکر آن بیرون تنها گذاشت.چشم چرخاندم و در خانه به دنبال دخترک گشتم. چندباری صدایش کردم اما کسی انگار در این خانه نبود.به سقف نگاه می کنم همچنان آبی است. اما سقف آن بیرون تاریک و مشکی است صدای دخترک را نمی شوم حس می کنم اینجا سرد شده است.

-هی پاشو چقدر می خوابی

+چه خبرته

چرا با صدای دخترک از خواب بیدار نشده بودم؟

-همه رفتند تو رو هم جا گذاشتن حالا نمی دونم از قصد بوده یا یادشون رفته.

+یعنی چی؟

-دختره رفته

+چی؟

-بچه های محله خبر اوردن که رفتن.اسباب کشی کردن از این خونه

دیگر نخواستم چیزی بشنوم .از او خواستم که برود. خواستم که دیگر از من نپرسد آیا با او می روم یا نه ولی می دانستم که من هم باید بروم.او رفته. من را گذاشته و رفته پس من هم باید بروم.

باد به صورتم می خورد. در قفس را باز کردم و در اتاق پرواز کردم حالا می دیدم که رنگ سقف سفید بوده نه آبی .آرام وارد اتاق دخترک می شوم و خوابم می برد.

مثل هر روز آمدم دنبالش می دانستم که حالا که به او گفتم دخترک نیست او حتما با من می آید. در قفسش نبود.صدای گریه‌ای مرا به داخل خانه کشاند دخترک بود که آرام بالای سر او اشک می ریخت دورسرشان چرخیدم و با خودم بردمش .او را دیدم که بلاخره با من به آسمان آمده بود.

 

 

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 71 = 76