روز سی و یکم تیر ماه بود که پوستر کارگاه صد داستان را در سایت مدرسه ی نویسندگی دیدم. فقط چند ساعت فرصت تصمیم گیری داشتم چون دوره از یک مرداد شروع می شد.

شعار دوره این بود:”اگر یک نفر صد داستان بنویسد حتما نویسنده است،چون هیچ کس نمی تواند صد داستان بد بنویسد.سامرست موام”

ذهنم درگیر بود که آیا من واقعا می خواهم به صورت جدی نویسنده شوم یا نویسندگی برایم تفننی است؟

با خودم کلنجار رفتم و بلاخره به این نتیجه رسیدم:«ببین حتی اگه نویسنده ام نشی باز یه تجربه ی جدید کشف کردی.»

و من هم که عاشق کشف تجربه های جدید بودم کم کم داشتم وسوسه می شدم.ولی قضیه به اینجا ختم نشد باز هم به خودم گفتم:« دختر جون می دونی صد روز یعنی چی؟؟الان کلاس نداری یه چند روز دیگه کلاست شروع می شه نمی تونی تو.»

و باز هم اینجا بود که جواب خودم را دادم جوابی نه چندان منطقی .«حالا یه چیزی میشه دیگه.»

و واقعا هم یک چیزی شد منظورم این است همین اتفاق ساده همین مجادلات درونی و تصمیم گیری های بسیار ساده مرا به دام نوشتن انداخت. من را شیفته ی نوشتن و داستان نویسی کرد.صد روز بدون وقفه نوشتم و امروز روز صدم است.

صد داستان نوشته ام یکی از یکی بدتر نمی گویم نویسنده ام که نیستم ولی حداقل به قول خواهرم یک کاتب شده ام که همواره در حال نوشتن است.

شبی که می خواستم تصمیم را بگیرم از بالکن اتاقم  ساعت دو نصف شب به شهر نگاه کردم و به این فکر کردم آیا می خواهم یک آدم عادی باشم تا آخر عمرم؟ و جواب این سوال را هیچ کدام از سلول هایم ندادند و حالا باز هم شب است و ساعت دو به شهر نگاه می کنم و هیچ کدام از سلولهای بدنم آدم عادی بودن را نمی خواهند.

این حس خوب این نوشتن صدمین داستان فقط قدمی برای آدمی عادی نبودن است قدمی بسیار کوچک  در راه کاتبی بهتر شدن و حکایت همچنان باقیست…

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 5 = 2