شخصیت اصلی فیلم لب یک صخره ایستاده است. پشت سرش پرتگاه است و جلویش عده‌ای که می‌خواهند او را دستگیر کنند. سرش را برمی‌گرداند به ارتفاع پرتگاه نگاه می‌کند. همان لحظه قلب همه‌ی ما در سینه محکم می‌کوبد. حالا چه خواهد شد؟

احتمالاً این صحنه را در فیلم‌ها و داستان‌های زیادی دیده‌اید. این داستان‌ها پیرنگ تعقیب و گریز دارند.

در داستان‌هایی با این پیرنگ، دو گروه را می‌بینیم. گروه تعقیب کنندگان و تعیقیب شنوندگان. این پیرنگ بیشتر ماجرایی است و مانور زیادی روی شخصیت‌ها نمی‌دهد. اما این موضوع به معنای مهم نبودن شخصیت‌ها نیست. همانطور که در پست‌های قبل گفتیم، شخصیت و ماجرا روی هم تأثیر می‌گذارند. اگر شخصیت‌هایی تیپ طراحی کنیم،قطعاً ماجرا هم کلیشه‌ای خواهد شد.

در ابتدای داستان باید یک حادثه‌ی محرک برای رقم خوردن تعیقب و گریز داشته باشیم. علت تعقیب و گریز باید محکم و منطقی باشد تا داستان راه بیفتد. در مرحله‌ی دوم باید چرخش‌ها و پیچ‌های تعقیب و گریز را طراحی کنیم. این مرحله باید آنقدر قوی باشد تا بتواند تا آخر خواننده را کنار خود نگه دارد. خواننده انتظار دارد در این مرحله با رفتارها و کنش‌های متنوع و انواع مختلفی از ترفندها مواجه شود. در مرحله‌ی سوم به تعقیب خاتمه می‌دهیم. در این مرحله یا تعقیب شونده گیر می‌افتد یا رهایی می‌یاید.

در این پیرنگ نباید تعیقب کننده را خیلی از تعقیب شونده دور بیاندازیم. نزدیکی این دو شخصیت باعث می‌شود دستمان برای انجام کنش‌های بیشتر از طرف دو سمت داستان،بازتر باشد. هر چقدر محیط را محدودتر کنیم، تنش داستان بیشتر می‌شود. نمونه‌ای از محیط محدود، مثالی‌ست که در ابتدای پست زدم. مثال دیگر را در فیلم بیگانه می‌بینیم. شخصیت در این فیلم همیشه در تنگناهایی مثل فضاپیما یا سیاره‌ی دشمن قرار دارد.

از نمونه‌های دیگر موفق این پیرنگ، فیلم‌های سینمایی دوئل،بوچ کسیدی و رابط فرانسوی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

75 − = 65