داستان من او از جوجه طلایی شروع شد. خیلی سال پیش. آنوقتها که فکر میکردم کلاغ پشت بام مهدکودک، جاسوس پدرو مادرم است. در آن سالها جوجهی طلایی شده بود مصداق بارز او برای من. بارها جوجهی طلایی با نوک حناییش را از تخم درمیآوردم تا با او همراه باشم. یک بار سعی کردم او را خودم بنویسم.حاصل کارم شد یک پروانه. بعد سعی کردم او در کتابها بجویم.رفتم به کتابفروشی و در هر کتابی او را دیدم، خریدمش.فکر میکردم بزرگترین اختراع جهان است. هر گاه میشنیدمش دوست داشتم بسرایمش.
بعد نمیدانم چه شد که جوجه طلایی در لانه اش مدت طولانی ماند. آخر سر هم دق کرد و در همان لانهاش جان داد.جان دادن جوجهی طلایی را به چشم خویش دیدم. من او را کشته بودم. هر چه بود من و شعر سالهای سال از هم فاصله گرفتم دیگر دفاترم پر از شعر نشد و هیچ شعری نه خواندم و نوشتم.
تا یک سال بعد که شوق سعدی به جانم افتاد. مگر میشود کسی شیخ اجل را بخواند و شیفتهی زیرکیاش نشود؟!من و سعدی جان تازهای به جوجه طلایی نوک حنایی دادیم. ما دوباره برایش لانه ساختیم و این بود که دوباره من برگشتم به شعر. آن هم چه برگشتنی. خیلی وقت است حس میکنم بدون شعر زندگیم بی معناترین زندگی دنیاست. تصورم این است که بدون وجود طنز سعدی، رندی حافظ و سرخوشی خیام نمیتوانم این زندگی را ادامه دهم. بدون وجود جعد گیسوی شاخه نبات حافظ دلم تاب زندگی ندارد. روح من با روح شعر عجین شده است.
من فکر میکنم اگر شعرا نبودند هیچگاه نویسندگان بزرگ زاده نمیشدند. شعر و نثر را نمیتوان از هم جدا ساخت.
شعر دنیای جدا از نثر ندارد. دنیای نثر هم بدون دنیای شعر ناکامل است.
ما نمیتوانیم نام نویسنده بر خودمان بگذاریم در حالیکه شعرخوان حرفهای نیستیم. بازی با کلمات شاعر محرک ذهن نویسنده است. شعرخوانی روح تازهای به آثار نویسنده میبخشد. متن او را تازه میکند. سبب میشود ایدههای نو به ذهنش خطور کند و متن را تا حد زیادی غنا میبخشد. شعرخوانی از مستحبات نوشتن نیست بلکه از واجبات آن است.
آنچه من در چند وقت اخیر دریافتهام این است که اگر نویسنده شروع به حفظ شعر کند یا از روی اشعار بنویسد قلمش خواه ناخواه روانتر خواهد شد. رونویسی از روی شعر یکی از تمریناتی است که نمیشود از آن در مجموعه تمرینات یک نویسنده چشم پوشاند.
والاس استیونس میگوید: «تخیل تنها قدرتی است که انسان با آن بر طبیعت برتری دارد و شعر عالیترین نوع بروز این قدرت است.»
یک نویسنده به قدرت تخیل تا حد زیادی نیازمند است. خیلی از نویسندگان بزرگ معتقد هستند نویسندگی به معنای مشاهده، تجربه و تخیل است.
ما حتی اگر بخواهیم یک داستان نویس شویم و هیچگاه به دنبال شعر و شاعری نرویم به تخیل موجود شعر برای تقویت تخیل داستان نویسی نیازمندیم.
از طرفی دید شاعر راهنمای نویسنده است.
شعرا دید متفاوتتری نسبت به همهی مردم به مسائل زندگی دارند. وقتی این دید با احساس تلفیق میشود ایدههای نو و تازهای را میتواند انتقال دهد. در هر بیت شعری که میخوانیم هزاران ایده برای نوشتن موجودست و بر هر ایدهای تشکری از شاعری واجب.
نکتهی دیگر این است که شعر خواندن از ما جملهنویسان بهتری میسازد. کدامیک از شما جملهی «تا شقایق هست زندگی باید کرد» را تا به حال نشیندهاید؟در اشعار شعرای مختلف از این جملات کم نیستند. جملات قصار پر حرف. میشود با خواندن شعر این جنبه را نیز در خودمان تقویت کنیم.
خواندن شعر نوشتن را دلپذیرتر میکنید. وقتی زیاد شعر میخوانیم به به قدرت بازی کلمات در متن میرسیم که هم خودمانم و هم خوانندهمان قطعاً طرفدارش خواهند بود.
شعر را دریابیم تا نویسندههای بهتری شویم.
پینوشت: شعر جوجه طلایی را بخوانید کودک درونتان به وجد خواهد آمد:)
چقدر احساس کردم نوشتن مثل بیرون اومدن از تخمه! واقعا باید مثل رستم پهلوان زوری بزنیم و دیوار ها را بشکنیم…
درمورد ارتباط شعر و نویسندگی کاملاً موافقم. اخیراً یه سعی و تلاشی کردم در جهت آموختن قافیه و عروض. واقعا خیلی کار سختیه. حسابی از مغز آدم کار میکشه:)
شعر اصلاً رنگ میپاشه به دنیا.