میدانید چرا بعضی از داستانها به اندازهی کافی کشش ندارند؟ میدانید چرا خیلی از فیلمها در گورستان رها میشوند؟ میدانید چرا در بعضی نمایشنامهها قبل از اینکه شخصیت حرفش را تمام کند خواننده کتاب را میبندد؟ تصور کنید شخصیت دهانش باز است و در حال سخن گفتن که خواننده تق کتاب را توی دهان مبارکش میزند. اینها شاید کابوس هر نویسندهای باشد.
اما از آنجایی که گفتهاند از ماست که بر ماست، بیشتر اوقات به واقعیت پیوستن این کابوسها حاصل قلم نویسنده است. نه اینکه نویسندهای از عمد این کار را کرده باشد ولی امان از ندانستن که باعث و بانی بیشتر کابوسهای ماست و جرمش کمتر از قتل عمد یک کتاب توسز نویسندهاش نیست.
یکی از دلایلی که باعث میشود خواننده کتاب را ببندد، تقلب نویسنده است. بله خیلی از نویسندهها تقلب میکنند. این را من نمیگویم نویسندهی کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ خیلی زیباتر از من بیان میکند.
تقلب منظورم این نیست که نویسندهای از دست نویسندهی دیگر بنویسد. این نوع تقلب از نظر من اگر به قصد یادگیری باشد به هیچ وجه بد نیست که هیچ، بسیار هم الزامی است.
منظورم از تقلب این است که نویسنده خودش را دست بالا گرفته و نظر خودش را بر تمام نظرها ارجح میداند. این میشود که کتابش بجای روایت افکار متفاوت میشود جولانگاه افکار خودش.
یک مثال. چند وقت پیش از نمایشنامهی «بلاخره این زندگی مال کیه؟» حرف زدیم. من گفتم این کتابی است که تمام نمیشود. منظورم این بود که کشش این کتاب آنقدر زیاد است که بعد از بستنش همچنان به آن فکر میکنیم.
چرا این اتفاق میافتد؟ چون در این کتاب ما دو دیدگاه متفاوت را میبینیم. نمیتوانیم انتخاب کنیم چه کاری غلط و چه کاری درست است. مردی روی تخت افتاده که بدنش دیگر توان حرکت ندارد. او باید تا آخر عمر در همان حالت بماند. عدهای دوست دارند به هر روشی شده زندگی به او بدهند و خودش دوست دارد بمیرد.
نمیفهمیم موضع نویسنده دقیقاً کدام است. آیا او دوست دارد بیمار روی تخت بمیرد یا نه؟ مفهوم آزادی در این کتاب نه تنها در درون مایه بلکه در قلم نویسنده هم به خوبی دیده میشود. او میگذارد شما درگیر شوید. رنج بیمار روی تخت را ببینید و بعد خودتان تصمیم بگیرد دلتان میخواهد عضو کدام جناح باشید. آنهایی که به خودکشی رضایت میدهند یا آنهایی که به زندگی احترام میگذارند. این انتخاب در شرایطی که شخصیت اصلی دارد بسیار سخت است. هیچ کس در این شرایط نمیتواند قاطعانه یک تصمیم درست بگیرد.
جذابیت داستان در همین است. حالا نویسنده میتوانست جناح مقابل را که تصمیمشان مخالف تصمیم اوست به تصویر نکشد. او میتوانست یک کتاب دربارهی آزادی بنویسد و فقط شعار بدهد. اما آیا در چنین شرایطی کتابش به این اندازه ماندگار میشد؟
اگر میخواهد کشش داستان را زیاد کنید،علاوه بر ریختن مقدار زیادی پنیر پیتزا روی داستان، باید دو دیدگاه متفاوت را به تصویر بکشید. البته این دو دیدگاه باید کامل و با استدلال بیان شود. در هیچ طرفی نباید جانبداری صورت گیرد. انتخاب را بگذاریم به عهدهی خواننده. یادمان نرود داستانی را خواننده پذیرا میشود که او را به فکر وادارد. او باید بداند که به نظرش احترام گذاشته شده.
اگر قرار است داستانی دربارهی سقط جنین بنویسید نباید چون خودتان مخالف این کار هستید، این کار را زشت و کریه به تصویر بکشید. خیلی از افراد در شرایطی موافق این کارند. نظر آنها چیست؟ این را هم بگوید. رنج شخصیت را نشان دهید و بگذارید مخاطب تصمیم بگیرد که اگر جای شخصیت بود چه تصمیمی میگرفت.اگر نویسنده کارش را درست انجام داده باشد، این قطعاً کار سادهای برای خواننده نخواهد بود به همین دلیل است بعضی از کتابها جزو زندگی افراد میشوند.
حواسمان باشد نویسندهها خدا نیستند بلکه راویاند.
بهبه مهدیس عزیز. میدونی که من هرچی پست مرتبط با داستاننویسی باشه رو می بلعم :)
مرسی از یادداشت دلچسبت.
باید اون دسته از خودشیرینهایی که خدای مکانیکی میشوند و به جای راوی بودن میپرند وسط داستان و به جای کاراکترها تصمیم میگیرند رو لِه کرد… . 🤷🏻♀️😅ببین وی چقدر زجرکشیده سر این موضوع.
عالی. ممنون از مطالب مفید
خیلی ممنون🌺