از زمانیکه کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ را میخوانم، نسبت به پیرنگ و روابط علت و معلولی در فیلمها و کتابها دقیقتر شدهام. به همین دلیل در این پست میخواهم پیرنگ دو فیلم را مورد بررسی قرار دهم.
در هفتهی قبل فیلمی با کارگردانی رسول صدرعاملی دیدم.
در این فیلم پرستو با بازی ترانه علیدوستی دختری است که در پی اخراج شدن از دانشگاه تصمیم میگیرد سبک جدیدی برای زندگیاش اتخاذ کند. او کار وکالت را شروع میکند و خیلی کم و معمولاً دیر وقت به خانه سر میزند. این سبک زندگی او به مذاق خانوادهی مذهبی و اهالی محل خوش نمیآید. حتی پدرش یک بار تصمیم میگیرد او را بکشد اما با ورود برادر او «علی» با بازی حامد بهداد همه چیز تغییر میکند. علی به سبب علاقهاش به پرستو سعی میکند از کار او سر دربیاورد.
از لحاظ پیرنگ تقریباً تا نقطهی اوج فیلم با وجود سانسورهای فراوان رابطهی علت و معلولی حفظ شده بود. تمام کارهای پرستو دلیل داشت و این دلایل دورن فیلم بودند و از چشم مخاطب دور نمیماندند.
اما در پایان علی با یک تصادف ساده و بدون برنامه ریزی میمیرد و همین سبب آشتی اهل محل با پرستو و خانوادهاش میشود. این اتفاق در زندگی عادی ممکن بود رخ بدهد و هر ساله چندین هزار نفر بر اثر تصادف با ماشین میمیرند ولی باید دقت کرد در فیلم رخ دادن چنین حادثهای فقط از سر ناچاری و ندانم کاری کارگردان و نویسنده رخ میدهد.
من به عنوان یک مخاطب انتظار داشتم اگر علی قرار بود حذف شود، این اتفاق به یکی از اتفاقات فیلم مرتبط باشد. مرگ علی خیلی ناگهانی و بی علت بود. در داستان همچنان که سعی میکنیم وانمود کنیم مثل زندگی عادی پیش میرویم هیچ اتفاقی نباید اتفاقی باشد. این مرگ اتفاقی من را نسبت به فیلم دلسرد کرد. با خودم فکر کردم اگر علی به این شکل نمیمرد آیا نویسنده توان جمع کردن فیلم را داشت؟چگونه میخواست رابطهی پرستو و خانوادهاش و اهالی محل را ترمیم کند؟
فیلم دومی که دیدم «کروئلا»با بازی «اما استون» بود. این فیلم بر اساس کتاب صد و یک سگ خالدار ساخته شده است. داستان حول محور مُد در شهر لندن میگذرد. دختر بچهای که با مادرش به لندن میآید و اتفاقاتی باعث مرگ مادرش میشود. او که رؤیای طراح مد شدن در سر دارد با کمک دو تن از دوستانش وارد این کار میشود.
تا آخر فیلم تمام اتفاقات بهم مرتبط بودند. علت همهی آنها مشخص بود و از دل داستان درمیآمد. یکی از اتفاقات رفتن دختر بعد از مرگ مادرش به یک پارک بود. این پارک زمینه ساز آشنایی او و دوستانش شد. در ظاهر رفتن او به آن پارک اتفاقی جلوه میکرد اما در صحنهی قبل ما میدیدیم که دختر همان پارک را به مادرش نشان میدهد و از او میخواهد به آن پارک بروند و جای بنوشند.
در جایی دیگر دوست دوران بچگی کروئلا در داستان به کمکش میآید. ورود این دوست به داستان من را به یاد جملهی چخوف انداخت که میگوید:
اگر در صحنهی اول تفنگی را نشان دادید در صحنهی سوم باید تیری از آن شلیک شود.
در صحنهی اول کروئلا در مدرسه از این دوستش در مقابل دیگران دفاع میکند و در صحنهی بعد ما دوستش را میبینیم که به کمک او میآید تا او را در رسیدن به هدفش یاری کند.
پس اتفاقات اضافی و شخصیتهای بیخود در این فیلم نداریم. شخصیتی وارد نشده مگر اینکه به درد روند داستان خورده باشد. این همان چیزی است که در پستهای قبل گفتیم.