فکر می کنم اولین خاطره ی بیشتر ما از داستان برمی گردد به سالهای کودکیمان آن روز هایی که کنار مادربزرگ پدربزرگ یا بزرگتر هایمان می نشستیم و آنها برای ما از قصه ی شاه پریان خاله سوسکه و صدها داستان دیگر می گفتند. غرق می شدیم در رویا و سعی می کردیم خودمان را در خانه ها و قصر های شخصیت های داستان تصور کنیم در کوچه های داستان قدم میزدیم و برایمان همراه شدن با داستان بسیار مهم بود انقدر میپرسیدم خب بعدش چه؟ که کسی که قصه می گفت را به ستوه می آوردیم با کنجکاوی بچگانه مان. حتی بعضی اوقات سعی می کردیم داستان را ادامه بدهیم شور و شوق بچگانه به ما این اجازه را می داد که حتی داستان را عوض کرده و برای دوستانمان تعریف کنیم ما همان بچه ها هستیم ولی چه شد که این استعداد و توانایی ذاتیمان را فراموش کردیم و چه شد گذر زمان آن همه شور و شوق را از ما گرفت؟

داستان گویی و داستان سرایی از قدیم در فرهنگ ما ایرانی ها و کشور های دیگر بوده و از نظر من یکی از چیزهایی که سبب می شود ملت ها و فرهنگ هایشان با هم پیوند بخورند همین داستان سرایی است. بیایید کمی به دوران کودکیمان برگردیم از آن دوران چه داستانهایی به یاد دارید؟ چقدر داستان سبب می شد زندگیتان رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد و دلیل اینکه داستان خواندن و داستان سرایی را کنار گذاشتیم چه بود؟و اینکه آیا وقت آن نرسیده که به دنیای داستان برگردیم و ساعتهایی در روز را  در خانه های شخصیت های خیالی زندگی کنیم؟تا چه اندازه دلتان می خواهد خودتان خالق این شخصیت ها باشید؟فکر می کنید استعدادش را ندارید؟امتحان کنید قلم و کاغذ در اختیار شماست.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

44 + = 46