من از آن قسم آدمهایی بودم که حلقهی ارتباطاتشان به چند نفر محدود میشد. از آنهایی که همان چند نفر منطقهی امنشان بود و دلشان نمیخواست از این منطقه بیرون بیایند. شبی که قرار بود سایتم و پیجم را راه بیندازم حسابی گریه کردم!
ترس از انتشار مطلب و مسیر نیمه تاریکم جای خود، از آدمهایی هم که قرار بود با آنها ارتباط بگیرم،میترسیدم. برای من تولید محتوا نقطهی عطف ماجرا بود. انگار که به حلقهی جدیدی از آدمها برخورد کرده باشم. ترسم از ارتباط با آدمها ریخت. اما همچنان گاهی وقتی میخواهم با آدمها برخورد داشته باشم کمی توی دلم خالی میشود. حس ناخودآگاهی که باید به آن غلبه کنم.
امروز صبح در دورهی نظم شخصی بحث،بحث ارتباطات با آدمها و همدلی با آنها بود.استاد دوره از ما خواست به سه نفر زنگ بزنیم. این سه نفر باید از بین کسانی انتخاب میشدند که مدتی با آنها ارتباط نداشتیم ولی دوست داشتیم بیشتر ارتباط بگیریم.در واقع یک قدم برای حفظ روابط موثر.
از آنجایی که از دندهی چپ بلند شده بودم و حس و حال درست حسابی نداشتم، اولش سعی کردم همه چیز حتی بد بودن آب و هوا را بهانه کنم که این تمرین را انجام ندهم(مدیونید اگر فکر کنید بد بودن آب و هوا تاثیری در روابط ندارد). ولی حقیقت این بود من آنقدر با آدمهای محدودی ارتباط داشتم که نمیتوانستم آن سه نفر را پیدا کنم. کلافگی امانم را برید. سعی کردم کمی خودم را سرگرم کنم تا موضوع تمرین یادم برود. اما نه این ارتباط دلش نمیخواست ارتباطش را با من قطع کند.
یک لحظه قید منطقهی امن را زدم. گفتم یک بار در تولید محتوا شد این بار هم میشود. به قول نویسندهی کتاب خودت باش دختر،تنها چیزی که به آن نیازمندیم یک موفقیت قبلی است.
لیست مخاطبینم را نگاه کردم. از بین اسم همهی آنها اسم حدیث جرقهای در ذهنم روشن کرد. دختر شیرازی خوش سر و زبانی که مدتها بود با او تماس نداشتم. اما برایم مهم بود که ردپایش در زندگیم باشد.
به او پیام دادم. اما انگار ترس و دلهرهی بیرون آمدن از منطقهی امن ول کن ماجرا نبود.افکار مثل همیشه هجوم آوردند. نکند کار دارد.نکند مزاحمش شوم. نکند از روی رودربایستی با من تماس تلفنی را قبول کند. بخاطر همین افکار چند باری تصمیم گرفتم پیامم را پاک کنم. شاید اگر یک ساعت دیرتر جواب داده بود، همین کار را هم کرده بودم.ولی درست و به موقع جواب پیامم را داد. واکنشش مثل همهی شیرازیها گرم بود و صمیمی. ترسم کمی ریخت. قرار ما شد ساعت چهار بعدازظهر.
ساعت چهار از خانه بیرون زدم تا کمی هم پیاده روی کنم. گوشی را برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و شمارهاش را گرفتم.از احوال پرسی رسیدیم به کتابهای نیمه نصفه خوانده شده.گذری زدیم به تغییر.از شانسی گفتیم که به هر دو ما رو کرده بود. بی حوصلگی این روزهایمان را کشیدیم وسط و سعی کردیم راه حلی برایش پیدا کنیم. از نوشتههایی گفتیم که با خواندشان به روزهای قدیم خودمان میخندیدیم. از روزهای خوابگاه،از دوستان نزدیکمان.
داشتن دغدغههای مشترک،حس خوبی که بینمان به وجود آمد و دم گرم حدیث سبب شد یک ساعت و نیم یک بند حرف بزنیم. به خودم که آمدم دوباره نزدیک خانهمان بودم.
یاد گرفتم گاهی لازم است همدلی باشد. حرفهای مشترک باشد. آدم با کسی برخورد کند که احساس کند درک میشود. با هم ساعتها در مورد نقطههای عطف زندگیشان حرف بزنند و حال دلشان عوض شود.
خیلی خوشحالم از اینکه نگذاشتم ترسم لذت این مکالمه را از من بگیرد.
تمرین ناقص ماند. به سه نفر نرسیدم. نمیدانم شاید دوباره شجاعت به خرج بدهم و به افراد دیگر هم پیام دهم. اما این را خوب میدانم که خاطرهی خوب امروز تا همیشه میماند.
ترس هست و راهی به جز غلبه نیست. بهانه همیشه هست و راهی بجز دور زدنش نیست. در میان درسهای خوب امروز،این درس برایم مهمترین بود.
حدیث جانم میدانم که این پست را میخوانی. ممنونم از تو که با آغوش باز پذیرفتی.
مهدیس تو وادارم کردی اولین کامنت زندگیمو تو وبسایتای کل دنیا برای تو بزارم :)
ممنونم که منو قابل دونستی. اگه نصف خشحالی من به تو رسیده باشه میتونم مطمئن باشم خاطرهی خوبی ثبت شده برات. به امید خاطرات مشترک بیشتر🥺 شادی و شجاعت همراهت باشه عزیز دلم :*
خیلی خوشحالم که وادارت کردم همچین کاری کنی😁
یه خاطرهای شد که دیگه فراموش نمیشه.
امیدوارم خاطرات خوبی بسازیم که همهی کسایی هم که امروز حرفشون شد باشن تو خاطرهمون.
خاطرهی بعدی باشه کنار حافظیه؟(من خودم رو دعوت کردم😄)
ممنونم بابت آرزوی قشنگت❤️
سبک نوشتارتان را دوست دارم. برای نوشتن به من کمک میکند🥰
خوشحالم که میتونم کمکی کنم
من هرچی فکر میکنم سه نفر رو پیدا نمیکنم که باهاشون حس خوبی داشته باشم . یا از خانواده س یا فامیل
خیلی عجیبه!
برای منم خیلی چالش بودن پیدا کردن سه نفر. این نشون میده باید دایره ارتباطمونو کمی وسیع تر کنیم مائده جانم.