«زندگی یک نویسنده آموزش بلند مدت مشاهده است.»
آدم وقتی مینویسد همه چیز را یک جور دیگری میبیند.وقتی تصمیم میگیرد از هر چیزی به عنوان مادهی خام برای داستانش استفاده کند دیدش نسبت به محیط اطراف کاملا تغییر میکند از هر چیزی سعی میکند داستانی دربیاورد.همه چیز برایش مادهی خانم داستانهایش هستند حتی درس آثار انقلابی فرانسه!
گفته بودم که من زبان فرانسه میخوانم چند روز پیش امتحان درس آثار انقلابی فرانسه داشتم.متنهایی را میخواندم که نویسندگان الجزایری یا نویسندگان هر کشور دیگری که مستعمرهی فرانسه هستند،نوشته بودند.
راستش را بخواهید درسش کمی خستهام کرده بود. مخصوصا اینکه برای انجام تکالیفش دو شب نخوابیده بودم اما یک اتفاق شیرین افتاد و آن هم این بود که به آن درس به شکل یک ایده و داستان نگاه کردم و دیدم میشود یک داستان متفاوت از همین کشور های مستعمره ی فرانسه نوشت و امروز آن را نوشتم.
وقتی به همه چیز حتی اتفاقات خسته کننده به شکل یک ایده برای داستان نگاه میکنیم،احساس بهتری تسبت به همه چیز پیدا خواهیم کرد.
داستانی که امروز نوشتهام را پایین میگذارم خوشحال میشوم بخوانید.
پشت چادر ایستادهام.باد و طوفان اجازه نمیدهد صدای همه را درست بشنوم اما صدای او با همه فرق میکند. وقتی که او حرف میزند باد و طوفان آرام می شوند و به سخن های او گوش میکنند.با عربی دست و پا شکسته ای که میدانم سعی میکنم حرفهایشان را بفهمم. حرف به تظاهرات که میرسد گوشم را نزدیکتر میبرم و سعی میکنم با دقت گوش کنم. از حرفهایشان فقط این را میفهمم که فردا راهی مراکش میشوند.زیاد ماندن را بیشتر از این جایز نمی دانم.این قوم هنوز کاری نکردهام من را جاسوس می خواندند و اگر من را در این حالت ببینند قطعا برای کشتنم منتظر دستور احمد نمی مانند.
بر روی تلی از شنها مینشینم. باد سعی دارد لباس از تنم برکند.ماه را تکه هایی ابر پوشاندهاند و فقط قسمتی از آن مشخص است.به سرنوشت خودم فکر می کنم مادر ایرانی پدر فرانسوی. پس من در میان این قوم عرب چه میکنم؟اصلا چرا ماندهام؟ میتوانم همین حالا اراده کنم و بروم این جمله را به خودم میگویم و حتی نیم خیز بلند میشوم که بروم اما صدای احمد در سرم میپیچد و چشمهایش جلوی چشمم ظاهر میشوند.
اینجا همانقدر با من حرف میزنند که با شتر و اسبهایشان.حتی گاهی میشود کسی ساعتها مینشیند و با شترش حرف میزند ولی حاضر نیست جواب مرا بدهد.
ابرها کنار رفتند و نور ماه همه جا را روشن کرده است.روبرویم تا چشم کار می کند بیابان است و بیابان. گاهی هم میشود از دور کاروانهایی را دید که شبانه در حال حرکت هستند.من هم با یکی از همین کاروان ها به اینجا آمدهام.
چند بار از طرف دولت فرانسه به این قبیله اعلام کرده بودند که باید بچه هایشان را برای یادگیری زبان فرانسه بفرستند. اما هیچیک از افراد قبیله حاضر به انجام همچون کاری نشده بود.
من را فرستادند به اینجا تا به آنها درس بدهم.روز اول و دوم کسی حاضر نشد بچهاش را سر کلاس بیاورد اما روز سوم وقتی که دیدند من تصمیم گرفتهام برگردم و به دولت گزارش این سرپیچی را بدهم،بچهها را با اکراه به مدرسه فرستادند.
بچه ها به نوبت غایب میشدند و به ندرت در کلاس فرانسوی حرف میزند به طوریکه به جای اینکه آنها فرانسوی یاد بگیرند من عربیم تقویت شد!
نام احمد را از زبان همان بچهها شنیدم. می گفتند با اینکه سنش کم است اما حتی بزرگترها هم از او برای کارهایشان مشورت میگیرند.من هم با خودم فکر کردم بروم و به احمد بگویم که اگر دولت فرانسه متوجه غیبت بچهها سر کلاس بشود مشکلاتی پیش خواهد آمد.شاید او بتواند راهی پیش روی من بگذارد.
ای کاش هیچ گاه پایم به خانهی احمد باز نمیشد.ای کاش هیچگاه متوجه احمد نمیشدم. کاش آن روز احمد آنقدر گرم با من سخن نمیگفت. کاش او هم مثل بقیه من را طرد میکرد و جوابم را نمیداد کاش او هم به من میگفت دشمن خونی میگفت فرانسوی جاسوس، میگفت ظالم.
ولی او هیچیک از این حرفها را نزند.او گفت میداند که من هم یک مسئول سادهام. گفت می داند که من استعمارگر و جاسوس نیستم و فقط برای انجام مسئولیتم آمده ام. از من خواست که مردم قبیله را درک کنم و به آنها اجازهی پذیرش بدهم.
او چند ساعت با من حرف زد. حتی جایی که متوجه نمیشدم سعی میکرد به فرانسوی به من بگوید ولی حیف که به جز کلمهی مادام چیز دیگری بلد نبود.مشکلی وجود نداشت من حتی از چشمهایش هم میتوانستم بفهمم که او چه میخواهد بگوید می توانستم متوجه شوم او با دیگران تفاوت دارد.آن چشمها آن صدا آن همه تلاش برای فهماندن حرفهایش به من همهی این تحسین من را برمیانگیخت.
صداهایی از قبیله من را از چادر احمد و حرفهایش دوباره به قلب بیابان پرت میکنند.خوب گوش میکنم عدهای نام احمد را به زبان میآورند. تلفظ ح برایشان بسیار سخت است و از اینجا میفهمم که فرانسوی هستند.دستم را روی زمین میگذارم و سعی میکنم بلند شوم و به نزدیک چادرها بروم.چند مامور فرانسوی جلوی در چادر دستهای احمد را میبنند.چند نفر دیگر اسلحه دارند و از هجوم مردها و زنهای به سمت احمد جلوگیری میکنند.کسی به احمد میگوید:«راه بیفت.»لحظه ی آخر نزدیک به ماشین احمد سرش را برمیگرداند و برق چشمهایش باعث میشود چشمانم را ببندم.احمد را می برند و لحظه ای سکوت بر جمعیت نظاره گر ماجرا حاکم میشود.
یک نفر از بین جمعیت چیزی میگوید و مردم را میبینم که به سمت من هجوم میآورند.سعی میکنم از زیر مشت و لگد ها دستم را به سمت ماه بلند کنم. سعی میکنم به مردم بفهمانم من هم مثل شما زخم خوردهام ولی نمیتوانم.از جمعیت دور میشوم و به بیابان پناه میبرم.دانههای شن به جای همهی مردم در غم من شریکند.