-در ترجمهی احمد شاملو برای ترجمهی این خط نوشته:شهریار کوچولو چشماش چهارتا شد.خب مشخصه که این ترجمه متناسب با قلم سنت اگزوپری نیست.
با خودم تکرار کردم شهریار کوچولو.راستش را بخواهید برخلاف استاد درس ترجمه از این ترجمه ی شاملو حداقل برای استفاده از کلمهی شهریار به جای شاهزاده بدم نیامد.
با خودم گفتم سوژهی خوبی است برای نوشتن.شاید تولد یک شهریار کوچولوی دیگر با ویژگیهای خاص خودش.
خشنود از ایدهای که به ذهنم برای شروع داستان رسیده بود،به بیرون نگاه کردم.در دوردست از پشت یک ساختمان پنج طبقهی بتونی رنگ های آبی و زرد و بنفش ملایمی بیرون زده بودند.انگار که کسی روی طبقه ی چهارم ساختمان بایستد و دستانش را باز کند و آن رنگ ها از دستش به بیرون ساطع شود.
لحظهای به ذهنم رسید آن دستان میتواند دستان شهریار کوچولو باشد.شهریاری که پس از باران، نور و رنگین کمان هدیه میدهد.
از این حجم تخیل همزمان، ربط دو چیز باهم و البته دقت به ساختمانی که از پشت آن رنگین کمانی بیرون زده بود،خیلی تعجب کردم.
ولی بعدش یادم آمد.نوشتن من را دقیق کرده بود.از هر چیزی سعی دارم سوژه بسازم.
به همه چیز حتی غذا خوردن خانواده ام هم با دقت نگاه میکنم.
حس میکنم در تمام کارها و حرکات آدمهای روی زمین سوژه برای داستان وجود دارد پس بیشتر از هر زمان دیگری به همه چیز دقت میکنم.
از وقتی مینویسم هیچ اتفاقی،اتفاق سطحی و عادی ای نیست حتی حرفهای استاد ترجمه.
من این دقت را دوست دارم.باعث میشود چیزهایی را ببینم که هیچ وقت ندیده بودم.باعث میشود هیچ چیز برایم عادی نباشد.
هیچ چیز برایم تکراری نمیشود.بخاطر نوشتن هم که شده عاشق زندگی معمولی و در عین حال خاص خودم شدهام.
به قول کتاب پرنده به پرنده«نوشتن توجه کردن میآموزد.»