مدتی وقتی داستان مینوشتم به این مشکل برمیخوردم که شخصیتهای فرعی خیلی بزرگ میشدند! آنقدر بزرگ که جای شخصیت اصلی را میگرفتند. آنقدر در داستان به آنها بها داده میشد که آنها خودشان را صاحب و مالک اصلی داستان میدانستند. شخصیت اصلی هم گوشهای مینشست و فقط نظاره گر میشد انگار نه انگار که داستان، داستان او بود. گاهی به زور میخواستم وارد ماجرایش کنم اما آنقدر کوچک شده بود که دیگر توانی برای پیش بردن داستان نداشت.
زندگی هر کدام از ما هم یک داستان است. هر کدام از ما شخصیت اصلی داستان خودمان هستیم. هر کدام از ما هر روز برای داستان زندگیمان میجنگیم. اما چه میشود که یک وقتی به شخصیتهای فرعی بهای زیادی میدهیم؟!
این شخصیت فرعی میتواند یک آدم باشد. میتواند یک گروه خاص باشد .حتی میتوانند افکار منفی ما باشند. گاهی آنقدر میگذاریم تا بتازند که ما را زیر پاهایشان له کند. آنوقت اگر هم خروش کنیم که زندگیمان را نجات دهیم با این جمله مواجه میشویم:«ببخشید شما دیگر نقشی در این داستان ندارید. در هیچ کدام از خطهای قبلی اسمی از شما برده نشده.»
در واقع میشویم عروسک خیمه شب بازی شخصیت فرعی. گردانندهی زندگیمان کس دیگری میشود. در واقع تسلط زندگی از دستمان در میرود.
گاهی حتی این شخصیت فرعی که ما را بیرون میکند یک اعتیاد است. اعتیاد به گوشی مثلا که این روزها بسیار شایع تر از اعتیاد به مواد مخدر است. قرار بود گوشی به عنوان شخصیت فرعی نقش کمک دهنده را بازی کند پس چه شد که ساعتها کنترل زندگی ما را از دست میگیرد و ما مثل عروسکی که هیچ اختیاری ندارد از این پیج به پیج و از این کانال به آن کانال و از این اپلیکیشن به آن اپلیکیشن میرویم؟وقت آن نرسیده دوباره شخصیت اصلی داستان خودمان باشیم؟ وقت آن نرسیده دست از منفعل بودن برداریم؟
خیلی سخت است فقط اسم قهرمان داستان را یدک بکشیم در حالیکه هیچ تسلطی بر پیشبرد داستان نداریم.
سلام
چه جالب تجربه تون از داستان نویسی رو به زندگی روزمره گره زدین👌
ممنون از اینکه خوندید نسترن خانم نازنین