تا وقتی بچه بودیم گفتن چیزی که حس می‌کردیم،سخت نبود.بنابراین کودکان با صدای خودشان حرف می‌زنند و می‌نویسند.

پیتر ال‌باو

برایم خیلی عجیب بود که تا این حد راحت و آسوده می‌تواند دیده‌ها و شنیده را تعریف کند. در ذهنش دو دو تا چهارتا نمی‌کرد. صرفاً حرفی را نمی‌زد که به سودش باشد. در حرف‌هایش بویی از سانسور نبود. همه‌ی آنچه بود صادقانه با اندک کلماتی که می‌دانست بیان می‌کرد. این بچه‌‎ی چهار ساله همیشه من را به وجد می‌آورد.

کودکان نه تنها الگوهای خوبی برای زندگی بلکه الگوی خوبی برای نویسندگی نیز هستند. وقتی به آنها نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم کدام نقطه از کارم می‌لنگد.

آنها بلدند بدون اینکه منتقد درونشان را روشن کنند،آزادانه فکر کنند و حرف بزنند به همین دلیل است که همیشه چیزهایی می‌بینند و تصور می‌کنند که از چشم ما دور می‌ماند.

اما ما همیشه منتقد درونمان فعال است. به این فکر می‌کنم اگر فلان کار را کنیم یا اگر فلان چیز را بنویسیم چه می‌شود.

کودکان خیلی کم به مخاطبشان نگاه می‌کنند.  آنها هیچ‌گاه از ما نمی‌پرسند این حرفی که می‌زنم باب میلت هست یا نه. حرفشان را می‌گویند. به همین دلیل است که بیشتر اوقات ما را شگفت‌زده می‌کنند.

آنها قدرت عجیبی در پرسیدن سؤالات عجیب و غریب دارند. از این نمی‌ترسند که نکند سؤالشان باعث شود دیگران فکر کنند احمق هستند. می‌پرسند بدون ترس. چون می‌خواهند کشف کنند. کنجکاو هستند می‌بینند.

آنها خلاقانه می‌بینند به دلیل که خود را محدود نمی‌کنند. یک مبل برای یک کودک فقط یک مبل ساده نیست بلکه سنگری برای حفظ کردن خودش در مقابل دشمن فرضی هم هست!

به‌نظرم هر نویسنده برای نوشتن نسخه‌ی اولیه‌ی متنش باید کودک شود! سؤالات عجیب و غریب بپرسد. کنجکاو باشد. خوب ببیند و یاد بگیرد. و در آخر برای نوشتن متن منتقد درونش را خاموش کند و آزادانه هر چه که دیده و شنیده بگوید و بنویسد. تا بتواند نگاه تازه‌ای به کلمه‌ی مبل داشته باشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

8 + 1 =