از روی تختم به طوریکه سرم به میلههای تخت طبقهی دوم نخورد، بلند شدم و ایستادم. روی تختش در طبقهی دوم، نشسته بود و کتاب هنر ظریف بیخیالی را میخواند. نظرش را در مورد کتاب پرسیدم. کتاب را زمین گذاشت و گفت:« کتاب خیلی خوبیه.» بعد لحظهای مکث کرده و ادامه داد:« اما تو که این کتاب رو خوندی پس چرا اصلاً رفتارت عوض نشده؟!چرا این کتاب روت تأثیر نذاشته؟» سؤالش در ذهنم اکو شد. پس از چندین بار تکرار سؤال نوبت این بود که جوابی برایش پیدا کنم اما در کمال تعجب با این جواب مواجه شدم:ERROR404
حق با هم اتاقیام بود. من آن کسی بودم که رنگهای کتابهای درون کتابخانهام خیلی بیشتر از درون خودم چشم آدمها را نوازش میداد.
آن روزها خیلی خوب میدانستم که مدام کتابها را فراموش میکنم. خیلی خوب میدانستم که نمیتوانم به آنها عمل کنم اما به تلنگر آن دوست احتیاج داشتم تا به دنبال دلیل این فراموشی بگردم. میخواستم علتی برای اینکه عالم بی عملی هستم که میداند باید عمل کند اما نمیتواند، پیدا کنم.
مدتی از این ماجرا گذشت. این مدت آنقدر بود که مسئله را به کل فراموش کنم و بشوم آن زنبوری که میگوید عسل هم نبود نبود دیگر! من عالم بودم به اینکه عالم بی عمل هستم ولی خیالتان راحت دنبال راه عمل نرفتم و عملی نشدم.
تا اینکه روزی تصمیم گرفتم برای تقویت مهارت تایپ کردن، چالش نوشتن قسمتهایی از کتاب خودت باش دختر را برای خودم راه بیندازم.
مدتها این کار را انجام دادم. کارم هم اینطور بود که مستقیم از روی کتاب تایپ نمیکردم.(چرا؟ چون مرضی ناشناخته دارم)
اول آن قسمتی که میخواستم در دفترچهای مینوشتم و بعد از روی نوشتهی در دفترچه تایپ میکردم. پروسهای بود دیدنی.
این چالش تا مدتی ادامه یافت و بعد هم توسط روزمرگی بلعیده شد. اما حکایت این چالش همچنان باقی بود.
یک روز وقتی داشتم در مورد مسئلهای فکر میکردم ناگهان قسمتهایی از آن کتاب در ذهنم پخش شد و همان قسمت باعث شد با چشمان دیگری به تصمیمم نگاه کنم.با چشمان نافذ خانم رچیل هالیس نویسندهی کتاب خودت باش دختر . برای اولین بار بود که به عالم بی عمل بودن دهن کجی میکردم.
همانجا بود که با اصطلاح ماندن در کنار کتاب آشنا شدم. فهمیدم باید به یک طبقه بندی برسم. در کنار چند کتاب که برایم ارزشمند هستند بمانم و چند کار مفید را با آنها انجام دهم:
- بسنده کردن به یک بار خواندن کتابها=توهم عالم بودن
گوشتان را بیاورید جلو تا چیزی بگویم. راستش را بخواهید من متوجه شدم فقط توهم عالم بودن در مورد بعضی کتابها را داشته ام و وقتی برای بار چندم خواندم تازه فهمیدم دلیل عمل نکرده عالم نبودن بوده. خانه از پای بست ویران بود.
این نکته هم بخاطر داشته باشیم که بعد از پنجمین باری که کتابی را میخوانیم در واقع کتاب را نمیخوانیم بلکه آن را میبلعیم.
۲٫خواندن بدون مداد=اتلاف انرژی
خواندنی که در آن وسیلهای برای علامت زدن نکات مهم نباشد خواندن نیست.
این جور خواندن فقط نامش خواندن است. بگذاریم کتاب کمی از حالت تمیزی در بیاید تا بتواند ذهن ما را تمیز کند.
۳٫حاشیه نویسی=لذت مطالعه
حاشیه نویسی از آن کارهایی است که تازگی به قدرتش پی بردهام. مثل مراوده با نویسنده میماند. جواب و سؤالهایی حین مطالعهی کتاب در ذهنت شکل میگیرد که کتاب را ماندگارتر میکند. تازه سالها بعد میتوانی سیر رشد ذهنت و نظرات را با کلماتی که در حاشیهی کتابها نوشتی ببینی.
یک حسن دیگر هم دارد. و آن اینکه ممکن است سالها بعد موجبات شادی و خنده و مرور خاطرات را برایت فراهم کند.
مثلاً یکجا در حاشیهی یکی از کتابهایم نوشته بودم: چه جملهی خفنی بعد در پرانتز اضافه کرده بودم( نام نویسنده را خواندم.مطمئنم خودم نیستم!)
جریان این حاشیه نویسی از این قرار بود که یکی از دوستانم لطف کرده بود و برای یکی از پستهای سایت کامنت گذاشته بود.در آن کامنت یک جمله مرتبط با موضوع پست دیدم. جمله را خواندم و با خودم گفتم عجب جملهای. قصد این را هم داشتم که این تعریف را برایش بنویسم. اما کاری پیش آمد و نتواستم به آن کامنت در همان لحظه جواب بدهم. بعد از مدتی وقتی برای اصلاح آن پست برگشتم در کمال تعجب دیدم جملهی نوشته شده عیناً در پست من هست! در واقع آن دوست جمله را از متن خودم برداشته بود و نویسندهی آن جمله من بودم!
همان جا به حافظهی خودم یک آفرین جانانه تقدیم کردم. جالبتر آنجا بود که وقتی فهمیدم نویسندهی آن جمله به ظاهر خفن خودم بودم، نظرم نسبت به جمله صد و هشتاد درجه تغییر کرد و با خودم گفتم چه جملهی بی سر و تهای!!
نکتهی اخلاقی: قبل از جواب دادن به کامنتها پست خود را بخوانید. با تشکر.
اینطور انگار کتاب خواندن هم لذت بخشتر میشود. یک وقتی میبینی از همان حاشیه نویسی ها میتوان جلد دوم کتابی که مشغول خواندنش بودی دربیاوری!
در این باب:
https://shahinkalantari.com/%d8%ad%d8%a7%d8%b4%db%8c%d9%87-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%db%8c/
۴٫انجام مشق شب= درک سخن نویسنده
تا وقتی از روی بعضی کتابها ننویسم نمیتوانم ادعا کنم آنها را خواندهام.
این واقعیتی است که به آن چندین بار پی بردهام. وقتی از روی کتابی مثل مشق شب دوران مدرسه مینویسم تازه انگار بعضی کلمات از پشت پرده در میآیند و خودی نشان میدهند. تازه بعضی مسائل روشن میشوند. هر کتابی یک کتاب پشتپرده دارد که در هنگام رونویسی نمایان میشود. اگر میخواهید عالم بی عمل نمانید و عسل هم بدهید از امتحان این روش غافل نشوید!
با این روش میتوان روی شانهی غولهای ادبیات ایستاد و از روی دست آنها تقلید کرد.
۵٫نوشتن خلاصهی کتاب=تیر آخر به حافظه
این روش هم از آنهایی است که مورد علاقهی من است و به ثمرهاش پی بردهام. اگر میخواهم کتابی بیشتر در ذهنم بماند و بتوانم بیشتر به آن عمل کنم در رابطه با آن کتاب، حرف مهمی که میخواهد بزند، داستانش یا هر وجه دیگری که به نظرم جالب بیاید مینویسم. گاهی حتی کل کتاب را خلاصه میکنم و در قالب مقالهای درش میآورم. حالا اگر بتوانم منتشر میکنم یا اینکه برای خودم نگه میدارم.
پرانتز: میتوان حتی خلاصه را در قالب یک ویس گفت. یا اینکه کسی را پیدا کرد که موضوع کتاب برایش جالب است و دوست دارد در موردش بیشتر بداند. توضیح برای دیگران هم میتواند به فهم بیشتر کتاب خیلی کمک کند.
و کلام آخر=وصیتهای آخر من برای خودم و شما
در کنار کتابی که میدانیم ارزشمند است بمانیم.
قبل از متهم کردن خودمان به آلزایمر به روش مطالعهمان نگاه کنیم. خیلی اوقات جواب اینکه چرا کتابها را فراموش میکنیم یا به آنها عمل نمیکنیم در همین روش مطالعهمان نهفته است.
کتابها را به عنوان معلم دست کم نگیریم.البته معلمانی که به حرفهایشان گوش میکنیم.
مهدیس عزیز همیشه از نوشتههات لذت میبرم. موفق باشی
سلام مهدیس جانم
همیشه از خواندن نوشته ها و همچنین پست های بی نظیرتون لذت می برم.
دلتون پر از نور و قلم تون مانا باشه عزیزم🍀❤