+خب میشینیم منطقی باهاش صحبت میکنیم.
-منطقی؟تو انگار اصن نمیفهمی دختر جون. یادته اوندفعه که خواستگار برا فرشته اومد سیمین چطوری ریختش بهم؟الان بحث انتقامه. فرشته هم حتما این کار رو میکنه. آبرومون پیش همسایهها میره.
حقیقتا خانم جون موهایش را در آسیاب سفید نکرده بود و بیشتر از من میدانست .فرشته حتما انتقام میگرفت. آن هم یک انتقام سخت چون پای سعید هم این بار وسط بود.
-فعلا چیزی به خواهرت نگو تا ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم. ای خدا این چه بلایی بود به سرم نازل شد. باشه؟
+باشه.
با خانم جون وارد خانه شدیم.هنگام ورود به خانه اول باید از یک اتاق دوازده متری عبور می کردیم. و بعد به یک راهرو پهن میرسیدیم.آشپرخانه در همین راهرو قرار داشت. ته راهرو سالن پذیرایی قرار داشت و راه پله ای بود که به اتاقهای دیگر میرسید.فرشته وسط آشپزخانه نشسته بود. هشت قندان را به صورت دایره وار دور خودش چیده بود.حتی در بین قندانها قندان جهیزهی خانم جون را هم میشد دید..دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و داشت انتخاب میکرد. با دیدن این صحنه یک لحظه یادم رفت چه بلایی آسمانی بر سرمان نازل شده است. زدم زیر خنده.در میان خندههایم گفتم:
-فرشته بلند شو اشرف خانوم رفت.
فرشته سرش را بلند کرد و یکی از قندانها را برداشت و گفت: چرا رفت؟ من تازه قندون می خواستم بیارم.
+ تازه؟دو ساعته رفتی ملت که معطل انتخاب تو نیستن.
فرشته دستم را کشید و گفت خب چی شد کی میان؟ خنده بر لبانم خشکید.با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.بدون اینکه فکر کنم گفتم:«چهارم عید.»
همین که این تاریخ از دهانم پرید متوجه نگاه سنگین خانم جون روی خودم شدم.
فرشته لبخندی زد و گفت:«حواستون باشه اون سیمین حسود چیزی نفهمه و گرنه مثل دفعهی قبل عقدهای بازی درمیاره.»
*
-خانم جون،آقاجون هوا سرده تو رو خدا بگید ببینم چکار میخواید بکنید.
این را گفتم به صورت خانم جون نگاه کردم. دلیل این جلسهی سری آن هم در حیاط و سرما را اصلا نمیفهمیدم. ما میتوانستیم به فرشته بگوییم و تمام. این حرف را هزار بار به خانم جون گفته بودم،اما گوشش بدهکار نبود و فقط میگفت آبرویمان در خطر است.
آقاجون بعد از کمی من من کردن شروع کرد به حرف زدن.
+ببین دخترجون تو خودت این گند رو زدی.توتاریخ رو گفتی حالا هم باید یه راه حلی پیدا کنی که فرشته اون روز خونه نباشه.
-من؟آخه چه راه حلی آقاجون؟من به فرشته بگم روز خواستگاریش نباشه؟بعد تو که میدونی فرشته عیدا از خونه بیرون نمیره مگر با خوانواده.اینم چیزیه که خانوم جون یادش داده میگه شگون نداره مهمان بیاد دختر دم بخت خونه نباشه.
آقا جون به سمت خانوم جون برگشت و گفت:«واقعا اکرم تو چنین چرت و پرتایی کردی تو ذهن این دخترا؟»
خانم جون دستش را به کمرش زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+خوبه عباس آقا. خیلی خوبه. بعد از این همه سال زندگی،اعتقادات من شد چرت و پرت؟
من که ترسیده بودم بحث بالا بگیرد و فرشته متوجه شود گفتم:«الان وقت این حرفا نیست اصن من یه راه حل دارم.»
خانوم جون و آقاجون هر دو باهم گفتند خب چه راه حلی؟
+مادهی خواب آور. روز چهارم وقتی فرشته برا نماز صبح بیدار شد، مادهی خواب آور میریزیم توی یه لیوان آب بهش میدیم بخوره موافقید؟
از نگاه های رد و بدل شده بینشان متوجه شدم با راه حلم موافقند. فقط خانم جون شرط گذاشت که کاری نکنم فرشته مریض شود.
*
-فرشته نمازتو خواندی چادر نماز رو جمع نکن منم میخوام بخوانم.
فرشته همانطور که روی سجاده نشسته بود برگشت و نگاهم کرد.
+چی شده شما برا نماز صبح بیدار شدی؟
کاش میتوانستم بگویم بلند شده ام برای ریختن قرص خواب در لیوان آب تو!
وارد آشپرخانه شدم و مادهی خواب آور را از جیب شلوارم بیرون آوردم. در لیوان آب فرشته ریختم و لیوان به دست به سمتش رفتم.
+فرشته آب میخوری؟
-آره خدا خیرت بده خیلی تشنه م بود.
نگاهش کردم که آب را میخورد. دعا کردم اتفاقی بدی برایش نیفتد.
*
آفتاب چشمان گرم از خوابم را گرمتر کرد. صدای انکر الاصوات سیمین را از طبقهی پایین شنیدم. تازه یادم افتاد باید مواظب باشم فرشته را از خواب بیدار نکند. تمهیدات امنیتی اندیشه شده بود. خانم جون برا اینکه نکند سیمین به فرشته چیزی بگوید دیروز به آنها خبر داده بود. و حالا سیمین داشت اعتراض میکرد که چون زمانش کم بوده نتوانسته یک لباس خوب پیدا کند.
از اتاق بیرون آمدم و به طبقهی پایین رفتم. سیمین با دیدن من گفت:
-هزار تا کار داریم بعد گرفتید خوابیدید؟
+خواستگاری توعه به من چه؟
-تو هم مثل خواهرت حسودی. من دختر داییتم ها. میبینم که خواهر حسودت هم هنوز خوابه.
+اون ترجیح میده تو اتاقش بمونه. تو هم انقدر داد و بیداد نکن. اشرف خانم این صدا را بشنوه ممکنه پشیمون بشه ها.
+پس ترجیح میده بیرون نیاد ها؟چه بهتر.
سیمین به قسمت دوم حرفم اهمیتی نداد و همچنان داد میزد و به دکور خانه اعتراض داشت. چینش میوه ها دلش را بهم زد و میخواست همه چیز طبق سلیقهی خودش باشد.
+عمه گل دارید تو خونه؟میخوام از اون اتاق سر تا سر راهرو تا این سالن پذیرایی رو گل بچینم.
تصور اینکه اشرف خانم اینبار به جای نالیچههای کثیف نادر و احمد فقط گل میدید،خیلی خنده دار بود.
-خانم جون سیمین جون میخواد مقدم مهموناتون رو گلبارون کنه. از اون کامیون گلای رز که سفارش داده بودیم یه دسته خوبش رو بیار.
با ضربهای که خانم جون به پهلویم زد متوجه شدم نباید بیشتر از این حرف بزنم. صدای زنگ در همهی ما را از جا پراند.
سیمین به دنبال چادرش رفت و بقیه هم به استقبال مهمانها. من هم مامور شده بودم که به سیمین در آشپزخانه کمک کنم.
همیشه فکر میکردم دری که برای آشپرخانه گذاشته بودند بلا استفاده است اما آن روز متوجه شدم بزرگترین حسن خانهی ما همان در بود.
از لای در من و سیمین مهمانها را دیدیم که از راهرو گذاشتند و وارد اتاق پذیرایی شدند. سعید، پسر اشرف خانم، چاق شده بود. آنقدر که فکر میکردی یک ماه است فقط خورده و خوابیده.
چایی را ریختم. در سینی گذاشتم. و به دست سیمین دادم. خدا میداند چقدر دلم میخواست جای سیمین،فرشته جلویم باشد. فرشته خیلی وقت بود که خاطر سعید را میخواست. اما نه این سعید چاق همان سعید خوش هیکلی که چهار پنج سال پیش دیده بودیم.
+مواظب باش چایی رو نریزی روشون.
سیمین با صدایی که اعتماد به نفس همیشگی را نداشت و میلرزید گفت:مواظبم.
با رفتن سیمین من کمی گوشم را به در نزدیک کردم تا بتوانم بشنوم چه میگویند. انگار که جلسه در سکوت برگزار میشد و به جز صدای پچ پچ چیز دیگری نمیتوانستم بشنوم.
از بین صداها صدای سعید را تشخیص دادم که گفت:
من منظورم این دخترهی چاق نبود که من یکی دیگه رو میخوام!
یعنی چی کس دیگری را میخواهد؟نکند منظورش فرشته باشد؟
اشرف خانم انگار که با پسر دو سالهش حرف می زد گفت:
+پسرم سیمین جون همون دختریه که گفتی تو عروسی دیدی همون که گفتی اول اسمش سین داره
-اونی که من تو عروسی دیدم این دخترهی چاق نبود.
سیمین که دیگر نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد فریاد زد:
+خودتو تو آیینه دیدی به من میگی چاق؟
-چاقی برا مرد حسنه برا زن عیب نمیدونی بدون
پاشید بریم من نمیتونم بشینم و تحقیر شدن دخترمو ببینم.
این صدای دایی بود که دستور بلند شدن میداد.
بیشتر از آن نتوانستم دوام بیاورم. چادر را سرم کردم و از آشپرخانه بیرون رفتم. اول سیمین و بعد دایی و زندایی و پشت سرشان خانم جون از سالن پذیرایی بیرون آمدند.
خانم جون با دیدن من گفت:
برو میوه تعارف کن تا من برشون گردونم.
وارد اتاق پذیرایی شدم. سعید که انگار با دیدن من به دستگاه شوک وصلش کرده بودند،از جا پرید و گفت:
این همون دختریه که من میگفتم.
اشرف خانم ادامه داد:
اینکه ثریا دختر کوچیکه ی اکرم خانومه
آره دیگه هم لاغره هم اول اسمش مثه اول اسم منه
سعید جلو آمد و گفت:ثریا خانوم با من ازدواج میکنید؟
من که نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است فقط توانستم بگویم: نه! چون سین اول اسم شما با مال من فرق میکنه .خودتون که بهتر میدونید شگون نداره.
+اینجا چه خبره؟
برگشتم و پشت سرم نگاه کردم. فرشته با لباس گشاد سفیدی که عکس یک خرس رویش بود و موهاس سیخ شده جلوی ما ایستاده بود.
ادامه نداره ؟ باحال بود!
نه متاسفانه