سرم را محکم به در و دیوار میکوبم.دستم را روی سرم می‌گذارم و جیغ می‌کشم.در ذهنم آرام تکان می‌خورند.در را باز می‌کنم.نگاهی به سر تا سر خیابان می‌اندازم.عده‌ای همانند من سرشان را گرفته اند و می‌دوند.عده‌ای سعی می‌کنند عادی راه بروند.

او می‌آید.کنار خیابان می‌ایستد.اره‌ای در دستش است.می‌گوید این تنها راه خلاصی از دست مارهاست.پول می‌گیرد.سرت را می‌برد.

همه هجوم می‌آوردند.عده‌ای سرشان بریده شده دستانشان را به نشان شادی بالا می‌برند.

چشم ندارند که ببینند به درد و دیوار می‌خورند اما پاها و دستهایشان را به نشانه ی شادی بالا می‌برند.

دستی به سرم می‌کشم.نمی‌‌خواهم فکرم را از دست بدهم.مارها دوباره هجوم می‌آورند دوباره فریاد می‌کشم.مرد هم از طرف دیگر خیابان فریاد می‌کشد.می‌گوید فقط ده دقیقه مهلت دارم.مار ها هجوم می‌آورند. دوباره جیغ می‌کشم.نمی‌توانم ادامه دهم می‌دوم و بعد کناری ایستاده ام و دستم را به نشان شادی بالا می‌برم.

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 4 = 1