پدر عکس را به باران نشان داده گفت:«مادرت،دریا،عاشق بارونه. این عکس را هم دو سال پیش که به این ویلا اومدیم ازش گرفتم. باران با همان سواد نصف و نیمه ای که از مهد کودک یاد گرفته بود زیر عکس را خواند:باران و دریا.

باران به عکس خیره شد. مادرش دستانش را از هم باز کرده بود و نزدیک دریا ایستاده بود. به آسمان نگاه می کرد و باران به صورتش می خورد.

باران رو کرد به پدرش و گفت:« میشه ما هم بریم مثه مامان عکس بگیریم؟»

-بابا خسته س عزیزم کلی رانندگی کردم بذار یکم استراحت کنم بعد.تو هم اگه خسته نیستی برو تلویزیون ببین.

پدر دستی بر سرش کشید و به اتاق خواب بالا رفت.باران دوباره به عکس نگاه کرد و کمی با عروسک توی دستش بازی کرد.روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.حوصله اش سر رفت دوری در خانه زد و چشمش به دمپایی آبی داخل جا کفشی افتاد.دمپایی برداشت به بالا نگاه کرد. صدای از بالا نمی‌آمد پس پدرش هنوز خواب بود.

در را آرام باز کرد و به زیر باران رفت. روبرویش در امتداد دریا خورشید در حال غروب کردن بود.به سمت دریا رفت و دستانش را باز کرد لبخندی روی صورتش نقش بست قطرات باران به صورتش خوردند و دریا به سمتش آمد.

-باران جان چرا اومدی بیرون؟

باران چشمانش را باز کرد و به سمت مادرش دوید.

+بلاخره اومدی مامان؟

-اره عزیزم

+مامان دیدی داشتم ادای تو را درمی اوردم.

دریا خندید و گفت:« بیا بریم مامان سرما می‌خوری.»

باران،باران و دریا را دید که دست در دست هم به سمت دریا می‌رفتند.

دریا آرام شده بود و باران بند آمده بود. ماه در سطح دریا را روشن کرده بود. سایه ی مردی که دمپایی را در آغوش داشت و ضجه می‌زد همراه با صدای آژیر ماشین پلیس سکوت ساحل را می‌شکستند.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

42 − 41 =