موهای سفیدش را زیر روسری بردم. دستش را گرفتم و گفتم:« من رو ببخش.»

دوباره از من پرسید:«به نظرت زهرا کمی دیر نکرده؟»

آمدم بگویم چرا خیلی. او یک عمر است که دیر کرده. ولی چیزی نگفتم من خودم خیال زهرا را برای او پر رنگ تر کرده بودم. چرا ؟چون می خواستم نجات پیدا کنم از شکوه ها و ناله هایش.دوسال است که می گوید زهرا چرا نیامد. دو سال است که می نشیند و زل می زند به آن گلدانی که زهرا به او داده است و می گوید زهرا چرا نیامد ؟دوسال است که باور نمی کند زهرا رفته است و برنمی گردد.

هر چه به او گفتم من هم پسرت هستم. هر چه به او گفتم زهرا دیگر نمی‌آید ولی زندگی من دارد تباه می شود بیا این خانه را بفروشیم.گفت:« زهرا باید بیاد رضایت بده بعد.»

زهرا رفته. دو سال است که در فرنگ بهترین لباسها را می‌پوشد. بهترین کفش ها را به پا می کند و در بهترین مهمانی ها عشق و حال می کند.

من چه بودم؟ یک پسر جوان آس و پاس که حتی پول ندارد برای شروع زندگیش خانه و جایی را دست و پا کند.خودش بود و دید که در خواستگاری شرط گذاشتند یا خانه ی بزرگ یا دختر بی دختر!

هر چه به او گفتم من و سمانه نمی‌خواهیم همدیگر را از دست بدهیم.او قبول نکرد که نکرد. گفت فقط زهرا!همیشه همین طور بود. در کودکی همه ی وسایل برای زهرا بود. علی برود گم بشود یک روز دو روز هیچکس متوجه نمی‌شد.

خود او بود که من را مجبور به جعل امضا و گرفتن اثر انگشت در خواب کرده بود.خود او بود که باعث شده بود من با هزار دوز و کلک خانه‌ای که حقم بود را از او بگیرم.خانه‌ی پدری‌ام را فروختم تا برای سمانه خانه بخرم.ولی من باز هم دلم به آوارگی او رضایت نداد و بردمش پیش خودمان.

خود او بود که کاری کرد که سمانه بگوید یا مادرت یا من.من نمی توانم تحمل کنم هر روز بگوید زهرا زهرا.سمانه گفت:« زهرا هر روز داره استوری میذاره تو بهترین جاهای لندن. بعد من چی؟ کی باید این استوری‌ها رو ببینم؟وقتی دستم تا آرنج تو کفه و دارم لباسای مامان جونشو میشورم.»

حق با سمانه بود. ما همه کاری برایش می کردیم و او آخر سر ما را نفرین می کرد که چرا خانه را فروختیم و می گفت:« درد و بلای زهرا بخوره تو سر بی عرضه تون.»انگار نه انگار ما وجود داشتیم دو ساعت تمام قربون صدقه ی عکس سگ زهرا می رفت ولی به بچه‌های من محل سگ هم نمی گذاشت!

خودش بود خودش هم می داند چه کرده که کارمان به اینجا کشید. اصلا مقصر ما نبودیم این پیشنهاد خود خود زهرا خانمش بود؛که اگر نمی توانید از پسش بربیایید چرا به من غر می زنید؟ ببرید بگذاریدش خانه ی سالمندان خودم خرجش را می دهم.

این پیشنهاد او بود ولی حالا که به در خانه‌ی سالمندان رسیدیم، احساس می کنم چشمهای مادر التماسم را می کند. حس می کنم دستهایش سرد هستند حس می کنم دلش می خواهد بغلم کند و بگوید من اشتباه کردم.من به او گفتم می رویم زهرا را ببینم.بعضی اوقات حواسش پرت می شود و تنها کسی را که به یاد می آورد زهراست. مدام سراغ او را میگیرد. وارد می شوم ساکش را می گذارم دم در و به نگهبان می گویم سفارش شده است. از خارج سفارشش را کرده اند.و می روم. هنوز به دم در نرسیده‌ام که سمانه انگار که مویش را آتش زده باشند پیام می دهد: امشب راحت با بچه ها می تونیم بریم بیرون یه ضیافت چهار نفره پس زود بیا عزیزم. به سمت خانه می‌روم سر پیچ کوچه معتادی را می‌بینم که با خودش گلدانی را می‌برد. گلدان دوست داشتنی مادرم را.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

62 − 56 =