همه‌ی ما حداقل برای یک بار هم که شده داستان شنل و منگول و حبه‌ی انگور را شنیده‌ایم.شاید این یکی از اولین داستانهایی باشد که پدرو مادرمان یا معلم مدرسه‌مان،برایمان تعریف کرده اند.گرگ می آید و بچه ها فکر می کنند که مادرشان است و در را برایش باز می کنند و بچه ها خورده می‌‎شوند.

وقتی این داستان برایمان نقل می شد، شاید علاوه بر اینکه سرگرممان کند اهداف دیگری هم پشتش داشت اعتماد نکردن و در را بر روی غریبه باز نکردن.پدر و مادرمان می خواستند با دردست گرفتن احساسات ما،موضوع خیلی مهمی را به ما بفهمانند.

نویسنده ی این داستان مفهوم را در چهار چوب سرگرم کننده ای که می خواست به شکل مناسبش تقدیم همه ی بچه ها کرد. این یعنی به دست گرفتن مغز و تحلیل هزاران بچه فقط با یک قصه!

شاید اگر بچه ای قدرت تحلیل داشت با خودش می گفت امکان ندارد که همچین اتفاقی رخ دهد و این فقط یک قصه است ولی هیچ کدام از ما این را نگفتیم و فقط ترسیدیم و در را بر روی هیچ غریبه ای باز نکردیم.

این فقط مربوط به بچگی مان نمی شود همین حالا هم همینطور است.سیاست را نگاه کنیم.با خیلی از قصه ها احساسات ما برانگیخته می شود و می خواهیم واکنش نشان بدهیم که قصه ی بعدی می آید و دعوت به آرامش و  خواباندن احساساتمان می کند.قصه ها قبل از اینکه متوجه شویم مفاهیم خوب یا بد زیادی را در ذهنمان به تصویر در می‌آورند.

آنت سیمونز در کتاب بهترین قصه گوبرنده است می‌گوید:«قصه ها به خاطرات جامعه تبدیل می شوند و توجه مردم زیادی به احساسات و چارچوب های خاص موجود در قصه ها جلب می شود.این احساسات و چهار چوب های خاص،تفسیر مردم در مورد اتفاقات رایج را فیلتر می‌کنند.»

 

قدرت قصه ها را دست کم نگیریم ما به قصه ها می توانیم به ذهن آدمها نفوذ کنیم و مثل یک راننده کنترل آنها را در دست بگیریم و به هر طرف که می‌خواهیم ببریم(من هم کمی ترسیدم!).البته این فقط به شرطی است که قصه‌گو های خوبی باشیم.

اگر معلم هستیم استاد دانشگاه هستیم یا محتواگر در همه ی این کار ها ابزاری برای در دست گرفتن احساسات آدمها و انتقال مفاهیم موجود در ذهنمان،داریم و این ابزار چیزی نیست به جز:قصه.

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

52 − = 47