آرام خوابیده بودم....
آرام خوابیده‌ام زیر درختی که می‌گویند بیست سال سن دارد هم سن من است و از معاشرت با او بسیار لذت می برم. گاهی به من برگهایش را هدیه می دهد تا سنجاق سرم کنم پرندگان اینجا هم من را می شناسند و گاهی روی سینه ام می نشیند تا برایم آواز بخوانند اینجا همه من را دوست دارند ان طرفم مردی دراز کشیده است او کشیش است و هر روز درس اخلاق به ما می‌دهد و از آخر الزمان برایمان می‌گوید طرف دیگر کشیش پیرزنی زندگی می‌کند که هر روز صبح همه را دعوت به خوردن یک قوری چای می‌کند. می گوید می خواهم هیچ کدامتان احساس تنهایی نکنید اما من می دانم تنهایی ما بهانه است او برای کار دیگری همه را جمع می کند. من می‌بینم وقتی که کشیش حرف می زند او چگونه مات و مبهوتش می ‌شود.شک  ندارم اگر بعد از پایان حرف های کشیش از او امتحان بگیرد او فقط می تواند به یک سوال پاسخ بدهد و آن سوال چیزی نیست به جز اینکه چشمان کشیش چگونه است.امروز هم مثل همیشه از خواب بیدار می شوم و راهی منزل پیرزن خواهم شد امروز شاید به پیرزن بگویم من از رازش خبر دارم یعنی همه از رازش خبر دارند حتی آن دختر هشت ساله که وقتی به پیرزن نگاه می کند لبخندی بر لب دارد و سرش را برمی گرداند تا به من چشمک بزند.به قصد بیدار کردن پیرزن در خانه اش را می زنم و می بینم او بیدار است و مشغول درست کردن لباسش و موهایش است و شاکی است که چرا این جا و در این خانه اش آیینه ای ندارد. کم کم همه از راه می‌رسند و پیرزن با سینی چای به باغ می‌آید و کنار کشیش می‌نشیند و آرام می گوید:«امیدوارم خوب خوابیده باشید جناب.»

کشیش برای او سری تکان می‌دهد و لبخندی می‌زند و کتاب مقدس را باز می کند بحث را شروع می‌کند ناگهان همه‌ی ما احساس می‌کنم همه جا در حال تیره شدن است کلاغ ها با صدای بلند قار قار سر می دهند و کتاب مقدس از دست کشیش می‌افتد او فریاد می‌زند همه به خانه‌هایتان برگردید و هر کس به طرف قبر خودش راه می‌افتد هیچ کس نمی داند چرا در تمام خانه‌ها بسته است  و امکان بازگشت به خانه‌هایمان وجود ندارد فقط صدای کشیش می‌آید که می‌گوید او در دالان زیبا منتظر شماست در مکانی زیبا روی یک نیمکت قهوه‌ای لطفا سرتان را برنگردانید.

ایستاده‌ام در درگاه آن دالانی که کشیش گفت و به جلو می‌نگرم. چشمم دنبال نشانی از تو می‌گردد. کمی که حرکت می‌کنم گلهای آویزان صورتی موهایم می شوند و شاخه های رز جلو می آیند تا جای قلبم را بگیرند. اینجا روشن است ولی می‌دانم که بیرون از اینجا خبری نیست و این نور وجود توست که اینجا را روشن کرده است. می ایستم راستش را بخواهی می‌ترسم جلو تر از این بیایم. نور زیادی تپش قلبم را بیشتر می‌کند. می ترسم و بیایم و بنشینم بر روی آن صندلی قهوه ای و تو هیچگاه پیدایت نشود. می ترسم همانگونه که تمام عمر ترسیدم.قدم از قدم نمی توانم بردارم و پشت سرم را نگاه می کنم و می بینم راه برگشتی نیست. دوباره به این دالان زیبا خیره می‌شوم یک دفعه می بینم شاخه های رز از قلبم دور دورتر می شوند. می بینم که شاخه های صورتی از بودن در موهایم هراس دارند و از آن می‌گریزند.می بینم صندلی خالی قهوای لحظه ای محو می شود و کم کم همه چیز تیره می شود و برگه های گل های آویزان شده از نرده ها کم کم پژمرده می شوند و لحظه ای بعد خشک هستند و به زمین می ریزند..

من مات و مبهوت ایستاده به جلویم نگاه می کنم به دستهایم که چیزی مثل سنگ اطرافشان را می گیرند. دهانم باز می ماند. به پاهایم نگاه می کنم که در سیمانی از سنگ گیر کرده‌اند و لحظه‌ای بعد در دست پسرکی هستم و به وسط رودی پرتاب می‌شوم…

این داستان کوتاه تمرین گروه داستان نویسی بود که از دل تصاویر زیبای زیر بیرون آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 49 = 53