به آنها نزدیک‌تر شدم.یکی از خانم‌ها به آن یکی گفت:«خسته‌ای؟چرت میزنی‌ آخه.»خانمی که مشخص بود از بریدن چرتش عصبی‌ست پاسخ داد:«آره دیشب کنار تخت مادرم تو بیمارستان بودم.»

بعد ادامه داد که مادرش عمل پیوند عضو  داشته و دعا کرد که بدنش پیوند را پس نزند.حرفشان کشید به واکسن زدن و موجودی واکسن در کشور.

تمام این مدت من با اینکه در آن محل هیچ‌کاری نداشتم به حرف‌هایشان با دقت گوش می‌دادم.برای شنیدن مکالمه‌ی آنها آنقدر نزدیک ایستاده بودم که اگر کسی از دور ما را می‌دید خیال می‌کرد من هم با آنها هم‌صحبت شده‌ام اما من فقط گوش می‌کردم چون نیاز داشتم که گوش کنم!

از زمانی‌که می‌نویسم بارها این اتفاق برایم افتاده که نسبت به صحبت‌ها و داستان زندگی آدم‌ها حساس شده‌ام.

شاید اگر قبل از ورود به حوزه‌ی نوشتن بود بیخیال داستان مادر آن خانم و حرف‌هایش می‌شدم اما حالا قضیه فرق داشت.برای من طرز فکر آدم‌ها،لحن صحبت‌شان و داستان زندگی‌شان به واسطه‌ی نوشتن خیلی مهم‌تر از آن‌چیزی شده که خود فکرمی‌کنند.

حتی نگاهم ‌به مکان‌ها هم تغییر کرده است.گاهی دو ساعت در جایی می‌نشینم و دیوار و سقفش را نگاه می‌کنم!سعی دارم مکان‌ها را توصیف کنم در ذهنم و از کلمات عینی برای این کار بیشتر استفاده می‌کنم.

شاید یکی‌از دلایلی که باعث می‌شود علاقه‌ام به نوشتن دوچندان شود، همین دید تازه به آدم‌ها و مکان‌ها باشد.

4 پاسخ

  1. منم عاشق فالگوش ایستادن و پاییدن آدمام:))
    البته من بیشتر دوست دارم رفتار آدمارو تحت نظر بگیرم. عاشق کلیشه‌های رفتاریم مخصوصاً وقتایی که هیجان زده میشن، ترکیب تن صدا و لحنش با حرکاتی که گاه از کنترل خارج میشه، کف کردن دهن، گیر کردن کلمات، اون مرزهایی که بعد از اون دیگه عنان کار از دستشون در میره. یا بالعکس گیجی و گنگی و رفتارهایی که با تعلل حاصل از بی‌فکرین! تغییر حالت و عوض شدن موضع.
    وای! دلم خواست برم بیرون بشینم آدمارو نگاه کنم:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 76 = 78