من آواز نمی‌خوانم چون خوشحالم؛ من خوشحالم چون آواز می‌خوانم!

چند وقت پیش این جمله را در کتابی خواندم که از تأثیر حالات بدن بر ذهن می‌گفت. از آن زمان بود که صاف نشستن را جدی تر گرفتم(شاید هم اگر مثل من دوستی داشتید که تا صاف نمی‌نشستید از شما عکس نمی‌گرفت،به صاف نشستن عادت می‌کردید!)

تنش‌ها و نگرانی‌ها خیلی سریع می‌توانند بر من اثر بگذارند. به محض اینکه کمی شرایط تغییر می‌کند کنترلم را از دست می‌دهم. گاهی هم انگار که از آینده آمده باشم هنوز اتفاقی نیفتاده نگران می‌شوم.

امروز صبح هم از آن روزها بود.از خواب که بلند شدم نگرانی هم از جایش بلند شد و بدو بدو خودش را به من رساند. احساس خوبی نداشتم. هم باید دنپزشکی می‌رفتم(مکانی که از آن متنفرم)و هم یک امتحان سخت داشتم.

ولی ناجی من از راه رسید. سمپوزیوم توسعه فردی. استاد فرمودند که امروز باید لبخند زدن را تمرین کنیم. اصلاً بی علت بخندیم.من هم سعی کردم در انجام تمرین امروز سنگ تمام بگذارم و حتی شده زورکی لبخند بزنم.

امروز فهمیدم خنده بر هر درد بی درمانی حتی دندانپزشکی و امتحان سخت هم دواست. خنده حتی برای قطعی مکرر برق آن هم زمانی که فقط چند دقیقه فرصت داری که تکلیف دانشگاهی‌ات را بنویسی هم دواست.

امروز دوای خنده برای همه‌ی دردهای من تسکین بود. دوایی مجانی و فوری.

لازم است بگویم خوشحالی امروزم باعث خنده‌هایم نشدند بلکه این خنده‌هایم بودند که خوشحالی امروز را ساختند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

9 + 1 =